ائتلاف
دوستم مغازه دارد. تسبیح و مهر و عطر میفروشد. کاغذ هم چاپ میکند. امروز عصر در کنارش بودم. دو چهارپایه گذاشته بودیم و با هم حرف میزدیم. بیشتر، از انتخابات میگفتیم. کمی بعد، جوانی از راه رسید که دوستم بهاحترامش برخاست. با هم خوشوبش کردند. جوان، موی حناییرنگی داشت. ماسک روی صورتش، ریشش را کاملاً نپوشانده بود. لباسش بنفشِ روشن و شلوارش سیاهِ کتانی بود. دمپایی چرمیِ سیاهرنگی پوشیده بود و بندِکفش مستطیلی درازی را در دست گرفته بود. حاشیهی راست و چپ بندکفش، نارنجی بود و میانهاش سیاه. آن را نشان دوستم داد و پرسید:
«بهنظرت چطور اینجاهاش رو سیاه کنم؟»
«چه اشکالی داره مگه؟»
جوان خندید و شرمآلود گفت:
«خب زشته دیگه... مایهی آبروریزی آدمه.»
دوستم او را راهنمایی کرد به مغازهی روبهرویی.
«از آنجا میتونی رنگ بخری. بگو رنگ لباس.»
وقتی او رفت، دوستم شروع کرد به تعریفکردن.
«او رو میشناسی؟»
«نه والا.»
«طلبه است. نگم برات علی جان... کارش خیلی درسته. بورسیهی دانشگاه صداوسیما هم هست.»
بعد ادامه داد:
«قراره برای بچههای هیئت برنامه بذاره.»
سپس، جوان برگشت. جعبهی کوچک سبزرنگی در دست داشت. ناگهان چشمش افتاد به شیشهی مغازه. سه تا پوستر انتخاباتی روی شیشه بود. هر سه پوستر، برای یکی از اقوام ما بود که نامزد شورای شهر شده بود. جوان، پوزخندی زد و به دوستم گفت:
«میخوای به این رأی بدی؟»
«آره داداش. نمیشناسی؟ از بچه های خوب هیئته.»
«به درد نمیخوره.»
دوستم یخ کرد. جوان ادامه داد:
«چند روز پیش ائتلاف ما رو به هم زد.»
«ائتلاف؟»
«آره.»
سپس به پوستر اشاره کرد و انگشتش را با غیض تکان داد.
«میخواستیم ائتلاف بزنیم و لیست بدیم ولی او زد زیر همه چیز. گفت رأیدهندههام رو از دست میدم. هه! ببین تو رو خدا.»
دوستم آرام گفت:
«خب شاید اون بندهی خدا... پدرش اجازه نمیده و صلاحش دست خودش نیست و...»
«کسی که از همین حالا اختیارش دست خودش نیست، همون بهتر که نماینده هم نشه.»
بعد گفت:
«به بچهها گفتهام دوربین و وسایل هم در اختیارش نگذارند.»
و خداحافظی کرد و رفت بندکفشش را رنگ بزند تا مبادا برایش مایهی آبروریزی باشد.
- ۰۰/۰۳/۲۵
جمله کنایی آخر رو دوست داشتم:)