یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

مشخص نیست؟

شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

مشخص نیست که افراد معترض حتی یک درصد مردم ایران هم نیستند؟

مشخص نیست که گروه‌های تجزیه‌طلب دارند عقده‌هایشان را سر مردم بی‌گناه خالی می‌کنند؟

مشخص نیست که این اعتراضات، ایران را نه آباد و نه آزاد، بلکه ویران خواهد کرد؟

مشخص نیست که قیام بدون رهبر و بدون آرمان واحد، راه به جایی نخواهد برد؟

مشخص نیست که خود این اعتصابات اجباری، اوج دیکتاتوری است؟

بیایید با هم حرف بزنیم، قبل از آنکه در خیابان به جان هم بیفتیم. :)

شله‌قلمکار

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

من و دوستم از کتابخانه برمی‌گشتیم. یک مغازهٔ آش‌فروشی آن‌طرف خیابان بود. گفتم: «بریم یه چیزی بخوریم گرم شیم؟» دوستم گفت: «بریم». گفتم: «حلیم خوبه؟» گفت: «هرچی تو بگی». از عرض خیابان گذشتیم و جلوی مغازه ایستادیم. گفتم: «آش رشته چطور؟» گفت: «هرچی تو بگی». گفتم: «پس دوتا شله‌قلمکار». آشپز گفت: «ظرفش چقدر بزرگ باشه؟» ظرف‌ها از قیمت سیزده‌هزار شروع می‌شد تا شصت.‌‌ گفتم: «سی خوبه؟» دوستم گفت: «خوبه». گفتم: «ولی بیست و پنج بهتره». مردی که کنار ما ایستاده بود، خندید و گفت: «همه‌اش واسه پنج هزار؟» دوستم گفت: «زیاده». من گفتم: «تازه شام هم باید بخوریم». دو کاسهٔ بیست و پنج هزاری سفارش دادیم. دوستم کارتش را درآورد تا حساب کند. گفتم: «دست نزنیا» و دستم را مثل هشت‌پا انداختم رو کارت‌خوان. کمک آشپز که آنجا بود، اخم کرد و گفت: «برو عقب آقا!» آمدم عقب‌. دوستم حساب کرد. گفتم: «شرمنده کردی». گفت: «مزه‌اش چطوره؟» و من فوری یک قاشق در دهانم گذاشتم. ناگهان دهانم سوخت و پلک‌هایم بسته شد. گفت: «یواش! مگه گذاشتن دنبالت؟» بعد با هم گرم صحبت شدیم. من آش را زودتر تمام کردم و دوستم آن را داخل تاکسی خورد‌. وقتی رفتیم خوابگاه و غذای سرد و بدمزه‌ آنجا را دیدیم، دوستم گفت: «چه خوب شد آش خوردیم! سیر شدیم». گفتم: «حالا قدر من رو می‌دونی؟» گفت: «آره، خیلی».

راستی چرا...

چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۴۴ ب.ظ

این روزها حال دیگری دارم، حالی نه‌چندان غریب. از خودم می‌پرسم: «چرا اینجا هستم؟ چرا همه‌چیز اینطور است و چرا طور دیگری نیست؟» راستی چه می‌خواهم از زندگی؟ بعد از بیست و اندی سال زندگی، هنوز هم با تردید از خواب بیدار می‌شوم و با سؤال‌هایی بی‌جواب به خواب می‌روم. فکر و ذکرم شده چیزهایی که ندارم: همسر، ماشین، لباس، لپ‌تاپ، کتاب! و نمی‌دانم این چیزها خالی وجودم را پر خواهند کرد یا نه. نمی‌دانم... نمی‌دانم... چرا اینطور است؟ چرا طور دیگری نیست؟

آری! دوستت دارم...

سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دوستت دارم، ای سه‌رنگ جاودانهٔ هستی! ای آغوش گشادهٔ حق! ای وعدهٔ ضمانت‌دادهٔ خدا! ای مسیر سنگلاخ و بی‌انتها! راه تو از بیابان آدم و دریای نوح و آتش ابراهیم گذشته و به کوچه‌باغ محمّد مصطفی رسیده است! وجب‌به‌وجب خاک تو را ملائکه به پیمانه زده‌اند! دیر نیست آن روز که دلشکستگان عالم نام مقدّس تو را زمزمه کنند و با فریاد، این سکوت سیاه را بشکنند! خواستهٔ قلبی من این است. این ایرانی روسیاه بی‌سروپا! این خستهٔ توبه‌شکسته که به دست‌های سیّدعلی‌ات دخیل بسته است! دوستت دارم. آری، دوستت دارم، ای فردای سبز! ای گذشتهٔ سرخ! ای جمهوری اسلامی ایران!

دور شدم تا ساخته شوم...

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ب.ظ

کلاس‌های من از شنبه آغاز می‌شود تا چهارشنبه. پنچشنبه و جمعه مثل بقیه همشهری‌ها برمی‌گردم به خانه. حالا هرچند دلم می‌تپد برای خانه، امّا وقتی بچه‌ها کوله‌هایشان را بستند، با نگاهی حسرت‌بار بدرقه‌شان کردم. چند بار به سرم زد که سوار تاکسی شوم و از کوه‌های استوار بگذرم و برسم به شهر کوچک دلبندمان، امّا ایستادگی کردم. اینجا کار ناتمامی دارم که باید به اتمام برسانم‌. این دو روز پنجشنبه و جمعه، فرصتی است تا بیشتر روی خودم کار کنم. شاید آدم‌ها در غربت بهتر رشد می‌کنند! 

چرا نباید نصفه‌شب به دیوار اتاق میخ بکوبیم؟

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۵۳ ق.ظ

همه اشتباه می‌کنند، امّا واکنش آن‌ها به اشتباهاتشان چند نوع است. خیلی‌ها به آن اهمیت نمی‌دهند و می‌گویند: «همین است که هست!» بعضی‌ها تصمیم می‌گیرند که از این به بعد اشتباه نکنند. تعداد اندکی از آدم‌ها هم علاوه بر این تصمیم، تا سرحدّ مرگ خود را سرزنش می‌کنند و خیال نابودی به سرشان می‌زند!

من اینگونه‌ام. هروقت دسته‌گلی به آب می‌دهم، می‌گویم «چرا اینطور شد؟ این دفعهٔ آخر است». چند روز می‌گذرد. دوباره گند می‌زنم. دوباره و سه‌باره. هربار بیشتر مطمئن می‌شوم که نه! آدم‌بشو نیستم. که این اشتباهات پایانی ندارد. آن لحظه تمام حواسم از کار می‌افتد و دنیایم می‌رسد به ته. مثل امشب، در خوابگاه.

مدتی بود می‌خواستم میخی را بکوبم به دیوار کمدم. به جسم سختی نیاز داشتم که امشب گیرم آمد: یک قفل. آن را محکم کوبیدم به میخ. سروصدا از راهروها بلند شد. دوباره کوبیدم. به دیوارها مشت و لگد زدند. دوباره و دوباره کوبیدم. دقایقی بعد، همه از خواب پریده بودند و داشتند یک نفر را فحش‌باران می‌کردند. و من تازه به خودم آمدم و گفتم: «چرا اینطور شد؟» و خیال نابودی...

ما آدم‌ها

يكشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۵۷ ق.ظ

مردی را دیدم امروز

که شلوار جین پوشیده بود

و همسر زنی بود،

چادری.

بچه هم داشتند،

چه بچه‌ای!