یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

سفر به ضمیر ناخودآگاه شهر

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۹ ب.ظ

دیشب رفتم قدم بزنم. حالم خوش نبود. همدم و هم‌نفسی نداشتم. به دو نفر از دوستانم زنگ زدم امّا جواب سربالا دادند. یک دوست دیگر هم داشتم که نامش حسن است. میدانستم اگر زنگ بزنم، دو دقیقه بعد توی خیابان است امّا این کار را نکردم. لابد اگر بیاید، دوباره باید به یادش بیندازم که آب دماغش را پاک کند. او هم که دستمال ندارد، با دست‌هایش این وظیفه‌ی خطیر را انجام می‌دهد. پس، تنها بروم بهتر است. بهتر نبود امّا چاره‌ای نبود. چیزی در سینه‌ام کم بود.

بله جانم، از ماست که بر ماست!

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ب.ظ

تا پنج روز دیگر باید متنی را برای نشریه‌ی دانشگاه آماده کنم و از همین الان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌ام. از اضطراب دارم می‌میرم. قلبم می‌آید تو حلقم. آخر پدرصلواتی! نانت نبود؟ آبت نبود؟ خودم و خودت را انداختی تو هچل که چه؟ حقّا که یک جو عقل نداری!

یادی از گذشته‌ها و مقداری حسرت و لذّت

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

من یک وبلاگ‌نویس سابقه‌دار هستم! یعنی هرآنچه تاکنون در این باغ کوچک کاشته‌ام، از باد و باران گزند ندیده است. گاهی که دلتنگ می‌شوم، راه گذشته‌ها را در پیش می‌گیرم. دشت‌ها و سرزمین‌های دروشده‌ی عمرم را پشت‌سر می‌گذارم. یادم می‌آید سال‌هاست که از این مسیر عابری نگذشته است. می‌رسم جلوی ورودی وبلاگ. چند کلمه در کنار هم نشسته و گل و چمنی به هم زده‌اند. این اوّلین کاشته‌ی من در وبلاگ است. 

دلم برای خودم تنگ می‌شود

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۴۳ ب.ظ

چقدر خوب بودم در گذشته. سرم به کار خودم بود. شاید هم نبود امّا کلّی چیزمیز داشتم برای نوشتن، برای چرت و پرت بافتن. کلّی تصویر و رنگ و حادثه. هیچ چیز را از قلم نمی‌انداختم. سطرها را نوشته‌ها را نیمه‌تمام


شاعر بشوم یا نویسنده؟

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ

زندگی مثل نگه‌داشتن ماهی است. تا به خود بیایی، لیز می‌خورد و از کف می‌رود! در این فرصت کوتاه که چند روز بیشتر نیست، باید برای یک عمر زندگی برنامه‌ریزی کنیم. در چند ثانیه چگونه میشود نقشه‌ی ابد را رسم کرد؟ ما ابد در پیش داریم، چند ثانیه بیشتر مهلت می‌خواهم!

قصّه‌ی ناتمام دیلاق و دخترک!

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

به نام خدا


روزی روزگاری در قصری در دل جنگل دختری زندگی می کرد که از خواست خدا تمام موهایش سفید بود. دخترک موهای بلندی داشت آنقدر بلند که هر جای قصر در هر سوراخ و سنبه ای طره ای از موهای سفید درخشان او ریخته بود و باز هم جا نمی شد. در آن قصر جادوگری زندگی میکرد که نامادری دخترک بود. نامادری موهای دخترک را کوتاه می کرد و با آن لباس های سفید گرم و نرم می بافت فرش های پر نقش و نگار پرده های بلند درخشان شال و کلاه و هزارجور بافتنی زیبای دیگر. جادوگر دخترک را وادار می کرد که هرروز از موهایش مراقبت کند. او نباید جلوی آفتاب می نشست زیرا رنگ زیبای موهایش از بین می رفت و سیاه و تیره می شد. نباید با بچه ها بازی می کرد زیرا موهای او را کثیف و وزوزی و شلخته می کردند. نباید حتّی دست به موهایش می زد و آن را کوتاه می کرد زیرا اندازه اش را فقط جادوگر تعیین می کرد. 

فقیر کسی‌ست که سهمی از واژه‌ها ندارد!

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۳۹ ب.ظ

اجازه بده اعتراف کنم: هرگاه می‌گویم «می‌خواهم ساده بنویسم» یا «استعداد ادبی ندارم» خیلی راست نگفته‌ام. نه راست راست، نه دروغ دروغ. ما هروقت که متن نه‌چندان زیبایی می‌نویسیم، دم از سادگی می‌زنیم و چندتا آرایه‌ی ادبی را هم یواشکی در کلاممان می‌گنجانیم. حاشا و کلّا!

محبوب من! با تو ساده سخن می‌گویم امّا چند آرایه‌ی ادبی را هم مهمان نوشته‌ام می‌کنم. من نه ساده‌‌ی ساده می‌نویسم، نه شاهکار شاهکار. ببخش اگر حرف‌هایم خیلی معمولی نیست و ببخش اگر پیچیده و ادبی نیست!

راستش را بگویم؟ نگاه تو جاذبه‌ای دارد که قلبم را از جا می‌کند؛ مثل نور ماه و جزرومد دریا. همان‌قدر بی‌تابانه، همان‌قدر ناممکن. 

نگاهت را از من دریغ نکن. قلب من می‌ایستد. دریا بدون جزرومد عشق مرداب است. مرده است. نگاه تو شراب زندگانی‌ست. جرعه‌ای از چشم‌هایت را چند می‌فروشی؟ جان ناقابلم را می‌پذیری؟