یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سفر به ضمیر ناخودآگاه شهر

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۹ ب.ظ

دیشب رفتم قدم بزنم. حالم خوش نبود. همدم و هم‌نفسی نداشتم. به دو نفر از دوستانم زنگ زدم امّا جواب سربالا دادند. یک دوست دیگر هم داشتم که نامش حسن است. میدانستم اگر زنگ بزنم، دو دقیقه بعد توی خیابان است امّا این کار را نکردم. لابد اگر بیاید، دوباره باید به یادش بیندازم که آب دماغش را پاک کند. او هم که دستمال ندارد، با دست‌هایش این وظیفه‌ی خطیر را انجام می‌دهد. پس، تنها بروم بهتر است. بهتر نبود امّا چاره‌ای نبود. چیزی در سینه‌ام کم بود.

مادرم می‌پرسد: «تا کجا پیاده‌روی کردی؟» برای آنکه پاسخی داده باشم، می‌گویم: «خیلی زیاد!» جواب قانع‌کننده‌ای نیست امّا در کمال تعجّب، مادرم می‌گوید: «آفرین!» همیشه از جواب دادن به سؤال «تا کجا پیاده‌روی کردی؟» طفره می‌روم. من پیاده‌روی نمی‌کنم. مبدأ و مقصد معیّنی ندارم. مقصد من بی‌مقصدی است. در شهر ما یک خیابان اصلی هست که سرتاپای شهر را مثل ستون فقرات در بر گرفته است. مسیر خوبی برای پیاده‌روی است‌ امّا نه برای من. من دوست دارم گم بشوم. سوار بر قایق کوچک تنهایی، روی امواج کوچه‌پس‌کوچه‌ها پارو بزنم. دوست دارم در مویرگ‌های شهر به حرکت درآیم و مکان‌های متروکه را کشف کنم. 

دو رهگذر از جلو می‌آمدند. سمت چپی را می‌شناختم. وقتی کودک بودم، مدیر مدرسه‌مان بود. تا خواستم سلام کنم، سرش را انداخت پایین. شاید مرا به جا نیاورده بود. من که دوست دارم همینطور باشد. امّا چرا به چشم‌هایم خیره شد؟ گوشی‌ام را آوردم بالا. چشم هایم زیر نور چراغ‌برق می‌درخشید. انگار در لایه‌ای از بلور نشسته بود. چه کسی این شیشه‌ها را در چشم من کاشته بود؟

در راه، صوت کارگاه نویسندگی را هم گوش می‌دادم. کار سختی بود. هوش‌وحواسم یک جا بند نمی‌شد. مثل بچّه‌ای بازیگوش از دیوار راست بالا می‌رفت و به هر گوشه‌ای سرک می‌کشید. با سلام و صلوات، هوش‌وحواسم را سرجایش نشاندم. موفق شدم که صوت کارگاه را تا آخر گوش بدهم. نیم‌ساعت طول کشید. ناگهان از خواب بیدار شدم و خودم را در محلّه‌ای غریب یافتم. برای اوّلین‌بار در شهر کوچکمان گم شدم. چه دلپذیر بود! نهایت خوشبختی بود‍! از شما چه پنهان؟ من گم نشدم و فقط دوست دارم موقع تعریف‌کردن پیازداغش را زیاد کنم. الکی از کاه کوه می‌سازم تا شما بگویید: «چه جذّاب!»

باری، دل را زده بودم به دریا. رفته بودم به نبرد ترس. آنجا کوچه‌ی بلندی بود، از پایین به بالا. تاکنون در بلندی نظیرش را ندیده بودم. تاریکی، انتهای کوچه را در دهان گذاشته بود و یواش‌یواش جلو می‌آمد. سایه‌ای به من نزدیک شد. جوانی هیکلی و چهارشانه با تمام خصوصیّاتی که از زورگیرها سراغ داریم. دست‌وپایم را گم کردم. افتادم به غلط‌کردن. با ترس‌ولرز از کنارش گذشتم. لابد پیش خود می‌گفت: «یارو مشکل داره!» دروغ چرا؟ او هم زورگیر نبود. فقط دوست دارم پیازداغش را زیاد کنم. 

من کوچه‌ها را بیشتر از خیابان‌ها دوست دارم. بعضی کوچه‌ها انگار از قافله‌ی تاریخ جا مانده‌اند و در این دیار تاحدودی پیشرفته، وصله‌ی ناجوری به شمار می‌آیند. هنوز هم سفت‌وسخت در برابر تغییر سینه سپر می‌کنند. شاید هم برعکس! «تغییر» در برابر آنها سفت‌وسخت می‌ایستد و از دادن خدمات جدید به آن‌ها می‌پرهیزد. در هر صورت، کوچه‌ها «ضمیر ناخودآگاه شهر» هستند؛ آنچه اغلب از چشم‌های ما پوشیده می‌ماند.

وقتی که مهمانی سرزده از راه می‌رسد، چه می‌کنیم؟ آرام و قرار نمی‌گیریم. قبل از اینکه مهمان «یاالله» بگوید، دستی به سروروی خانه می‌کشیم. لباس‌ها و رخت‌های آشفته را در گوشه‌ای تلنبار کنیم و خانه‌مان را به‌ظاهر تمیز می‌کنیم. خیالمان تخت است که مهمان از این «تمیزی نمایشی» هیچ بویی نخواهد بود؛ اگر از گوشه‌ی تلنبارشده دور بماند. اینجا، این نقطه از شهر، همان جایی است که از چشم مهمان‌ها دور نگه می‌داریم. این پشت و پسله‌ها، شهر عریان است. بزک‌ و دوزک به سیما ندارد. زرق و برق‌هایش ریخته است. در اینجا خانه‌هایی هست که بی‌نظم‌وترتیب، دسته‌بی‌دسته، یک جا نشسته‌اند؛ دودکش‌هایی که انگار از سوراخ پنجره گریخته‌اند امّا سرشان قطع شده است؛ دیوارهایی که با سنگ و خشت بنا شده‌اند؛ پرده‌ها و گچ‌کاری‌هایی که درحال انقراض هستند؛ درها و پنجره‌هایی که از فنّاوری فقط «زنگ‌زدن» را به ارث برده‌اند؛ کوچه‌هایی که به عقد آسفالت در نیامده و پیر شده‌اند.

خلاصه، چپ و راست دور خودم می‌چرخیدم. خواب آسوده‌ی کوچه‌ها را بر هم می‌زدم. نزدیک بود روح شهر از جا برخیزد و از من انتقام بگیرد! درس عبرتی به من بدهد که تا ابد خانه‌نشین شوم. در جاهای ناشناخته انگار کسی مرا تعقیب می‌کرد. وقتی از جلوی ساختمان نیمه‌کاره‌ای گذشتم، هزار چشم در ‌من نگریستند و هزار پا آرام‌آرام به‌پا خاستند. سه بار پشت سرم را نگاه کردم تا خیالم راحت شد. چندین و چند سایه داشتم! سایه ها هریک به سویی می‌رفتند و ساز خود را می‌زدند. حالا فقط از سایه‌ی خودم می‌ترسیدم!

کوچه‌نوردی‌ام تمام شد. خبری از غم در سینه‌ام نبود. جایی که یادم نیست کجا، روی طاقچه‌ی یک پنجره، توی یک انباری تاریک، زیر طاق‌های گچ‌کاری شده، آویزان بر بوته‌های یک پرده، پشت چرخ‌های یک تراکتور، غم را جا گذاشته بودم. چه بهتر!

به محلّه‌ی خودمان رسیدم. یک بعدازظهر تابستانی بود. از این سر تا آن سر کوچه، تور والیبال بسته بودیم. پول‌هامان را روی هم گذاشته بودیم تا این تور را بخریم. «سین» پول بیشتری داده بود و بیشتر از بقیه حق داشت که تور را پیش خود نگه دارد. سین همان پسرک کوتاه‌قد و قلدر بود که در همه‌ی ورزش‌ها دستی داشت. تروفرز و چالاک بود. بددهان و حاضرجواب بود. هیچکس حریف زبانش نمی‌شد، حتّی بزرگترها. درحالیکه مشغول بازی بودیم و سین می‌خواست سرویس بزند، آقای «صاد» در خانه‌اش را باز کرد. نگاه‌ها به‌سمت او برگشت. آقای صاد با نگاه به ما گفت: «جمع کنید و بروید!»

کجایی کودکی؟ با تمام رنج‌ها و مصیبت‌هایی که به‌همراه داشتی، دوستت دارم! دلم برایت تنگ می‌شود. حالا سال‌هاست که تور والیبال نبسته‌ایم. هرکدام پی زندگی‌مان رفته‌ایم. سین از خانه‌شان رفته است و چه بهتر!

چند قدم جلوتر به خانه‌ی دوستم «میم» رسیدم. او هم رفته است. میم همان پسرک سربه‌هوا و بچّه‌سوسول بود. خانه‌شان مثل همیشه سر جایش نشسته است. آن را به کسان دیگری اجاره داده‌اند. حضور ساکنان جدید در خانه‌ی میم چیزی بیشتر از یک جابه‌جایی ساده است. دیگر نمی‌توانم برخلاف قبل به پنجره‌ی بزرگ اتاق «میم» کلوخ بزنم. حتّی خجالت می‌کشم که به دیوارهای خانه تکیه بدهم. آه! خانه‌ها روح دارند و نفس می‌کشند. آدم‌ها که می‌روند، خانه‌ها را هم با خود می‌برند. علاوه بر خرت‌وپرت‌های دیگر، روح خانه را هم در چمدان می‌گذارند. چه بسیار خانه‌ها که دست‌نخورده مانده امّا همان خانه‌ی همیشگی نیست!


عکس از: Omid Armin

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۲۸
علیرضا

خانه

روایت

شهر

نظرات  (۵)

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۲۶ محمدحسین پارسائیان
سلام
قشنگ بود
لذت بردم :)
پاسخ:
سلام
دمت گرم :)
۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۵۸ امیررضا ...
منم خیلی بی مقصد قدم میزنم...

یه نکته‌ی جالبی که بین خط به خط این مطلب به ذهنم رسید تشابه سبک نوشتن و بیان این متن و شباهتتش به کتاب های جلال آل احمد بود و خب خیلی خوبه👌🏻 :)
پاسخ:
ای آقا، نفرمایید! ما کجا و جلال کجا؟
ولی از وقتی که یادمه، نوشتن رو با خوندن داستان‌های جلال شروع کردم. آثارش با گوشت و پوست و خونم درآمیخته. هنوز هم که هنوزه، جلال رو از همه‌ی نویسنده‌های ایرانی بیشتر دوست دارم. اصلاً مگه میشه ادّعای نویسندگی داشت و جلال‌خوان نبود؟ حاشا و کلّا. :)
انقدرررر دلم میخواد تو کوچه ها حل بشم ...
خصوصا ساعات خلوت
مثل شب
همین جوری هی برم به ناکجا اباد... تو کوچه پس کوچه ها

البته متاسفانه نمیشه /:
شما از خفت گیر میترسین من از انواع و اقسام مذکر ها !
پاسخ:
درک می‌کنم. 
امیدوارم کسی از آشنایان همراهتون بیاد تا این لذت کوچه‌گردی رو با خیال راحت بچشید.
ذهنم رفت رو اون درس ادبیات که می‌گفت «صاد» معلم ما بود...
یه فضای تشبیهی و روایی مشابه داشت
پاسخ:
«کلاس نقّاشی» بهترین نوشته‌ی کتاب‌های فارسی در تمام دوران مدرسه بود. همه‌چیزش به‌قاعده بود. جملات کوتاه و آسان، کلمات رنگارنگ، تعابیر حیرت‌انگیز، ایجاز و اختصار. هزار بار هم بخونمش، باز کمه.
۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۲۹ آقای سر به‍ راه
سلام:)
پاسخ:
سلام و صد سلام. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی