یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر» ثبت شده است

دیروز در خیابان صحنه‌ای غم‌انگیز رخ داد. کنار بلوار، پسر یا دختر خردسالی ایستاده بود. نقاب سیاه و بلندی بر چهره داشت تا کسی او را نشناسد. یکی از دست‌هایش را به‌نشانه‌ی گدایی کاسه کرده و در هوا نگه داشته بود. چنین اتفاقی در شهر کوچک ما بی‌سابقه بود! «فقر» تا روی چهارراه شهر خودش را کشانده بود و با زبان بی‌زبانی به همه اعلام حضور کرده بود.

ماشین‌ها بی‌توجّه به چشم‌های ملتمس کودک می‌آمدند و می‌رفتند. من هم رفتم امّا با دلی اندوهبار. در خیالم روی برج عاج نشسته بودم و از حال‌وروز فقیران بی‌خبر بودم. سوارشدن بر ماشین و داشتن خانه و زندگی معمولی را حقّ خود نمی‌دانستم. انگار با تولّد در خانه‌ی پدرم ظلمی ناخواسته به آن کودک بینوا روا داشته‌ام!

از کنارش گذشتم. نخواستم وجودش را به بوی پول‌های حقیرانه آلوده کنم. هرکس که یکبار مزّه‌ی پول مفتکی را بچشد، برای همیشه از کار و تلاش دست می‌کشد. او باید از این راه برگردد. باید درس بخواند و پلّه‌های ترقّی را یکی‌یکی طی کند! یعنی ممکن است؟

خانه و زندگی آن خردبچه را در ذهن آوردم. کوهی از بدبختی‌ها را تصوّر کردم که او را احاطه کرده و به این راه ناگزیر کشانده است. سؤال پشت سؤال در ذهنم می‌رویید: با پای خودش آمده یا مجبورش کرده‌اند؟ چقدر از دستمزد روزانه‌اش به خودش تعلّق دارد؟ روزهایی که نقاب از چهره می‌افکند و در میان مردم قدم برمی‌دارد، چه حال‌وهوایی دارد؟ چگونه تاب می‌آورد در چشم‌های دیگران نگاه کند؟ دیگران در نگاه او چقدر خوشبخت هستند! خوشا به حال دیگران که دست‌هایشان تنها به‌نشانه‌ی «سلام» بلند می‌شود!

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۴۶
علیرضا

دیشب رفتم قدم بزنم. حالم خوش نبود. همدم و هم‌نفسی نداشتم. به دو نفر از دوستانم زنگ زدم امّا جواب سربالا دادند. یک دوست دیگر هم داشتم که نامش حسن است. میدانستم اگر زنگ بزنم، دو دقیقه بعد توی خیابان است امّا این کار را نکردم. لابد اگر بیاید، دوباره باید به یادش بیندازم که آب دماغش را پاک کند. او هم که دستمال ندارد، با دست‌هایش این وظیفه‌ی خطیر را انجام می‌دهد. پس، تنها بروم بهتر است. بهتر نبود امّا چاره‌ای نبود. چیزی در سینه‌ام کم بود.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۹
علیرضا