یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

همیشه زود سلام کنید!

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۵ ب.ظ

دیشب که حوالی یازده رفته‌ بودم پیاده‌روی، دو مرد را دیدم در کنار خیابان. هردو کوتاه‌قد و ماسک‌زده؛ شلوار کُردی پوشیده با آستین‌کوتاه. مرد سمت راستی آشنا می‌زد. چاق بود و موی حنایی‌ِ فرق سرش ریخته بود و ابرو پُرپشتی داشت. حدس زدم که آقای الف است، معلم کلاس پنجمم. ولی از کنارش که رد شدم، او نبود. دستم را به نشانه سلام بردم بالا. پاسخ داد:

«سلام چاکرم...»

و انگار جمله‌اش ادامه داشت امّا من نایستادم. اندیشیدم که نه، راستی‌راستی خود آقای الف بود. این‌ را از لحن سرزنده‌اش فهمیدم. در چند قدم جلوتر، رویم را برگرداندم. پشت یک ماشین بود و مرا نمی‌دید. خواستم بروم بپرسم:

«ببخشید شما آقای الف هستید؟»

امّا به راهم ادامه دادم و می‌دانستم که حالا او و فردی که همراهش بود، آهسته دارند می‌آیند. مدام این‌ پا و آن‌ پا می‌کردم یا به پیشانی‌ام دست می‌مالیدم. تصمیم گرفتم که بیشتر طولش ندهم و تا دیر نشده، برگردم و بپرسم:

«ببخشید شما آقای الف هستید؟ معلّم بنده؟ من اوّل به جا نیاوردم و خوب سلام...»

امّا اینکه بدترش می‌کرد. حالا آنقدر جلو بودم که نمی‌خواستم برگردم. یعنی می‌خواستم ها! امّا دیر شده بود. تازه، احتمالاً آقای الف به رفیقش گفته:

«بفرما‌! از این دیگه انتظار نداشتم. نه سلامی، نه علیکی. آخه معلّمی گفتن، احترامی گفتن!»

و بعد از چند آه‌وحسرت بحثشان را عوض کرده‌اند و از خیال من بیرون آمده‌اند. حالا دیگر ضایع است که بروم عذرخواهی کنم. پس چه کنم؟ وقتی که از آن سمت بهشان برخوردم، عذرخواهی می‌کنم.

تا نزدیکی میدان وسط شهر رفتم که از بالا به قاچ هندوانه شبیه بود. بعد چرخیدم و راه آمده را شروع کردم برگشتن. پاهایم می‌لرزید. کسی درون قلبم مشت می‌کوبید. کلاً من نازک‌نارنجی‌ام و نه تابِ رنجیدن دارم، نه دلِ رنجاندن. خاصّه اگر معلّمم باشد، طرف. بنابراین، بیست جمله مختلف را سرهم کردم تا وقتی با آقای الف رودررو شدم، بهش بگویم. قبلش هم باید صدایم را صاف می‌کردم.

«علی اوناهاش! واقعاً خودشه؟»

چشمهایش را به‌دقّت وارسی کردم.

«خودشه؟ خودشه؟ آره! آره! سلام کنم؟ سلام کن! دِ بجُم علی، رفت... سلام آقای الف! خوب هستید؟»

این را بلند گفتم و دست‌به‌سینه، خم شدم به راست. از آنجا که ماسک روی صورتم بود، با چشم‌هایم لبخند زدم. آقای الف، درحال حرکت، دست راستش را بالا برد و سلامم را پاسخ گفت و رفت. شاید لازم نمی‌دیده بماند. حرکات من هم طوری نبود که او را مجاب کند بایستد. معمولاً دو مرد وقتی که به هم می‌رسند، اگر بخواهند توقف کنند، باید حرفی برای گفتن داشته باشند. ولی من همزمان که گام برمی‌داشتم سلام کرده بودم و دیگر چیزی نگفته بودم. آن هم وقتی که یک قدم گذشته بودم از آن‌ها. تازه من طوری سلام کرده بودم که انگار قبلش او را ندیده‌ام و او طوری سلام کرد که معلوم نبود مرا دیده یا ندیده. یا خودش را به ندیدن زده. تا من خواستم چیزی بگویم، او رفت. شاید هم خودم رفتم. جمله‌ای که می‌خواستم بگویم از دهانم سُر خورده بود پایین امّا پشت ماسکم گیر کرده بود و فراتر نرفته بود.

  • علیرضا

نظرات  (۷)

:"))))))))

پاسخ:
:)

از شگفتی های خواندن اینه که می فهمی یه موضوعاتی که خیلی هم به چشم نمیان و بیان نمیشن چقدر متداول و فراگیرن!

و ذهن بقیه هم انقدر درگیرشون میشه 

مثل همین چالش ذهنی تشخیص یک نفر و جنگیدن با ابهام، محاسبه احتمالات ضایع شدن و دودوتا چارتای پیش قدم شدن برای سلام کردن و حتی عذاب وجدان قضا شدن سلام و احوال پرسی...! 

پاسخ:
سلام
من این نوشته‌ رو دیشب منتشر کردم ولی گذاشتمش رو حالت پیش‌نویس. خیال می‌کردم که موضوع مسخره‌ایه و محاله که دیگران همچین تجربه‌هایی داشته باشن اصلاً!
  • زهرا بیت سیاح
  • این گیر کردن کلمات رو آدم زیاد تجربه می کنه. این دودلی که چه بکنم و فرصتی که میره. اتفاقا متن خوبی بود:)

    پاسخ:
    سلام. همینطوره. :)
    خوبی از خودتونه.

    چه قدر آشنا :)

    منم یک بار یکی از معلمام همین کار رو کردم یعنی سلام کردم بهش بعد یک لبخند زد. دستم رو بردم جلو اون هم دست داد و بعدش رفت ...

    کلا شُست من رو 🚶‍♂️

    پاسخ:
    سلام امیر جان
    میتونم تصور کنم چه تغییری ایجاد شده در چهره‌ات... D:
  • محمد هادی بیات
  • گاهی پیش میاد آدم یه آشنایی می بینه،

    و شاید اونم ما رو دیده باشه،

    اما رو چه حساب، نمیدونم، یه لحظه فکر می کنی که بی خیال بشی و عبور کنی!!!

    چرا؟

    پاسخ:
    سلام برادر گل
    گاهی برام مصیبته، اگه برگردم و سلام کنم! گاهی هم نه، فقط از سر حواس‌پرتی برنمی‌گردم.
    امّا اگه طرف مقابلم منو ببینه و فوری نگاهش رو ازم بدُزده(انگار که چشممش افتاده باشه به آتیشِ آفتاب!)، بهم برمیخوره. :)

    دست آدمیزاده ... در میره 

    پاسخ:
    باید سعی کنیم درنرود...

    سلام!

    حقیقتا که چه خود ‌درگیری آشنایی بود!

     

    پاسخ:
    علیک سلام!
    والا گمون نمی‌کردم اینقدر شایع باشه. :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی