دیشب با اینکه کلّی تلاش کردم که به مهمانی نروم، با خانواده همراه شدم. خالهها دعوتمان کرده بودند به امامزاده سیّدعبدالله(ع) که با شهرمان چند دقیقه فاصله داشت. پدرم مثل همیشه غر میزد که چرا این وقت از هفته، چرا اینجا، چرا این همه آدم. اگر برادرهایش دعوتمان کرده بودند، شاید این حرفها را نمیزد. دخترخاله میگفت که انگار زلزله آمده و مردم ریختهاند بیرون. از دیدن این همه آدم خوشحال بودم، هرچند برای خودم عجیب بود.
بعد از مدتها ضریح امامزاده را گرفتم ولی نمیدانستم چه بگویم. بچه که بودم، میگفتم: «همهی گناهامو ببخش!» حالا میدانم که گناهان را خدا باید ببخشد. امامزاده فوقش بتواند برایم دعا کند. چند تا مرد دیگر هم آمده بودند نماز بخوانند. دو تا دختربچه و یک پسر بچه دور ستونهای داخل امامزاده میچرخیدند و جیغ و داد میکردند. از حضورشان خوشحال بودم، حتّی اگر جیغ و دادشان به قنوت نمازم ضربه میزد. بعد قرآن را باز کردم، صفحه اوّل سورهی مؤمنون آمد. مؤمنان رستگار شدند، همانها که نماز را برپا داشتند، همانها که دامن عفّت نگه داشتند، جز برای همسران و کنیزانشان، همانها که امانتها را به جا میآورند.
شام کباب مرغ خوردیم. شوهرخاله کاف وسط شام آمد، درحالیکه زیرلب فحش میداد. همه میدانستیم که کسی نباید باهاش درگیر شود. بعد از شام هم میم، شوهرخالهی جدیدم با میم نون، شوهرخاله قدیمیترم روی چهارپایه نشستند و درباره احداث استخر خانگی در محوّطهی باغ صحبت کردند. من و شوهرخاله کاف به نقطههایی نامعلوم نگاه میکردیم. بالاخره من به این وضعیت مزخرف پایان دادم و گفتم: «راستی عمو ماشین جدیدت مبارک. چند خریدی؟»
عمو کاف هم همیشهی خدا گوشی و ماشین عوض میکرد و هیچوقت راضی نبود. حرفم را که شنید، شروع کرد به ارائهی توضیحاتی مفصّل درباره تارای وی۴ و مزایا و معایب آن و اینکه دولت هنوز دیرکرد تحویل آن را نپرداخته است. من هم مثل ابلهها سر تکان میدادم و سؤالات مسخرهای میپرسیدم، مثل این که «دوربین عقب هم داره؟» یا «اصولاً گیربکس به چه دردی میخوره؟». خب، از هیچی بهتر بود.
پ.ن: شبیه مامان بزرگها حرف نمیزنم؟ :)