خواهرم به بوتههای گل کنار کوچه اشاره
کرد و گفت: «همینجا بود که مار دیدم».
من چشمهایم را به سمت دیگر کوچه
چرخاندم. خانهی دوستم محمّد. چند سالی میشد از این محل رفته بودند. خانهشان امّا از جایش تکان نخورده بود. با همان شیشههای رنگی روی در. یک بار دستم را آنقدر به یکی از شیشهها فشار دادم که شکست. از خجالت نزدیک بود آب شوم. مادر محمّد به روی خودش نیاورد و
چند روز بعد شیشه را عوض کردند.
خواهرم وسط کوچهمان ایستاد. برگشت و
سرش را گرفت بالا. گفت: «ستارهها را ببین چقدر زیادند!» نگاه کردم. فکر کردم که
آنقدرها هم زیاد نیستند. باید شبی در باغ بیدار بمانی و به آسمان نگاه کنی تا
معنای ستاره را درک کنی. نگفتم.
سمند و پیکانبار توی کوچه انتظار مرا میکشیدند. خواهرم پوزخند زد و گفت: «آخی دلم برات میسوزه.» از پلهها رفتیم بالا. زنگ آیفون را زدم. خواهرم اوّل
رفت تو. شانههایش را انداخت و دهانش را باز کرد که یعنی خستهام. مادرم خندید.
خواهرم کلیدها را داد دست من.
از پلهها پایین آمدم و فکر کردم: «اگر روزی در آغوش همسر آیندهام گریه کنم، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟» کلید را توی در سرخ پارکینگ چرخاندم. همهجا تاریک شد. یک قدم به راست
برداشتم و قبل از اینکه کلید چراغ را بزنم، یادم آمد که بگویم بسمالله. روشن شد.
لولای بالایی لنگهی سمت چپ را باز کردم. هیچوقت لولاهای پایینی را نمیبندیم. بعد
برگشتم و دست بردم تا لولای بالایی لنگهی سمت راست را باز کنم. دستم آنجا
ماند. پنجرههای خانه همسایه خاموش بود. چشمهایم تر شد.