یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

معنایی که ما از «هنر» سراغ داریم

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

جایی در کتاب تسلی بخشی های فلسفه از زبان فیلسوفی که نامش را یادم نیست می خوانیم که هنر وسیله ای برای فراموشی دنیا و پوچی آن است. هنر ابزاری است که تجربه های دیگران را از دنیا به ما نشان می دهد و ما آنها را با تمام وجود درک می کنیم مثل کسانی که یک غم مشترک دارند و به همدیگر دلداری می دهند. از نگاه آن فیلسوف چنین هنری قادر نیست معنایی به عالم اضافه کند بلکه همان بی معنایی را بسط می دهد و به شکلی جذاب ارائه می کند تا مسکّنی باشد بر درد بی هدفی و هیچ انگاری. این سوی عالم پیرمردی را می شناسم که در اتاقی با سقف های گلی و جمعیتی مشتاق که به دهان او خیره شده اند می گوید: هنر یعنی دمیدن روح تعهد در انسان ها...


همه درد و غمم، تو دوای منی

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

جمکران

کی دیگر تنها نیستم؟

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

امروز صبح ساعت هفت و نیم مادرم مرا از خواب بیدار کرد و از من خواست تا خواهرم را ببرم آزمایشگاه. خواهرم داشت خواب هفت پادشاه می دید و گلوله تانک هم بیدارش نمی کرد. من چشم هایم را مالیدم و یک نگاه به پتو کردم و یک نگاه به پنجره که نور خورشید از آن می تابید و گفتم گور بابای خواب. بگذار امروز را اینطوری شروع کنم. بلند شدم و چند قدم راه رفتم. دست و صورت شستم. حمام کردم و نان داغ خریدم و نیمرو خوردم و به این فکر میکنم که کی بزرگ میشوم؟ روی پای خودم می ایستم؟ کارهایم را خودم انجام می دهم؟ کی دیگر تنها نیستم؟ بقیه به چشم یک انسان کامل نگاهم می‌کنند؟ کی سطح شعور و گیرایی ام می رود بالا و دیگر حواسپرت و سربه هوا نخواهم بود؟ امشب بلیط تهران دارم. باید از کرمانشان سوار شوم. الان ایلامم. بعد از تهران باید بروم قم. دوره کنگره شهدا.

برای تمام فراق‌های دنیا غمگینم

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۵ ب.ظ

یکی نیست به من بگوید بعد از جشن فارغ‌التحصیلی ورودی‌های نودوهشت و وداع آنها با یکدیگر، تو چرا ماتم گرفته‌ای؟

حرف‌های ناتمام من

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

اولین اسمی که برای این وبلاگ گذاشتم این بود: پسری آرام از دیار کلهر. می خواستم از عنوان وبلاگ حریری به رنگ آبان تقلید کنم. راستی کی آن وبلاگ را یادش هست؟‌ بعد اسم وبلاگم را تغییر دادم به سطرهای صاف و ساده و بعد سطرهای روشن و بعد یاکریم. حالا هم که حرفهای ناتمام من. نوشتنم ته کشیده. باز هم دارم به این نتیجه می رسم که نوشتن کار اشتباهی بود و باید می رفتم سراغ برنامه نویسی یا هزار تا کار دیگر. امّا مگر من نوشتن را انتخاب کردم یا نوشتن مرا انتخاب کرد؟ ما چقدر اختیار داریم؟ شاید بعضی کارها خودشان ما را جذب می کنند بی آنکه خودمان بخواهیم یا بدانیم. هیچ دزدی یک شبه دزد نشد. آنکه هزار میلیارد اختلاس کرد شاید از یک زیرمیزی ساده شروع کرده بود. شیطان که یک باره رانده شد شاید هزار سال نتوانسته بود با خودش کنار بیاید که او بنده ی خداست یا خدا بنده ی عبادت های اوست؟ درباره حکومت دینی دارم به این فکر میکنم که اگر مردم بعد از چهل سال نخواهند یا نتوانند به همان شیوه ادامه دهند چه اتفاقی می افتد؟ اگر حکومت سکولار باشد و هرکس به آیین خود عمل کند بهتر نیست؟ آن هم برای جامعه ای مثل ایران با تنوّع بی نظیر اقوام و اندیشه ها و رنگ ها و نژادها. اینها هم در ذهنم رژه می روند. خیلی تنبلم. یک اصطلاح عالی برای توصیف خودم سراغ دارم که بی ادبی است و نمی گویم. هربار که در امتحان گند می زنم می گویم این دفعه آخر است ولی فوری فراموش میکنم. شاید اینجا هم نباید می نوشتم. هردو کانالم را حذف کردم. نوشته ها و عکس ها و پادکست هایم دود هوا شدند. حس خوبی است وقتی همه چیز را بر باد می دهی و دوباره از اوّل شروع می کنی. هزار بار هم که حذف کنی و... اصلا حق با نویسنده هاست که کاغذپاره هایشان یا کاغذهای غیر پاره شان را می ریزند تو حلقوم آتش.


من می‌خواهم بلند شوم و بعد بنشینم (!) متن عید غدیر را بنویسم، تکلیف طرح درس را آماده کنم و دویست صفحه طراحی آموزشی برای امتحان فردا بخوانم. بعد اگر فراغتی دست داد، ساعت هفت و نیم می‌روم جلسه قرآن و اگر باز وقت داشتم، مطالعه سه دیدار و مقالات مولانا را ادامه می‌دهم. شاید هم ناخنکی به یک فیلم سینمایی بزنم. گفتم شما در جریان باشید.

یادم می‌آید

شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۲ ق.ظ

خواهرم به بوته‌های گل کنار کوچه اشاره کرد و گفت:‌ «همینجا بود که مار دیدم».

من چشم‌هایم را به سمت دیگر کوچه چرخاندم. خانه‌ی دوستم محمّد. چند سالی می‌شد از این محل رفته بودند. خانه‌شان امّا از جایش تکان نخورده بود. با همان شیشه‌های رنگی روی در. یک بار دستم را آنقدر به یکی از شیشه‌ها فشار دادم که شکست. از خجالت نزدیک بود آب شوم. مادر محمّد به روی خودش نیاورد و چند روز بعد شیشه را عوض کردند.

خواهرم وسط کوچه‌مان ایستاد. برگشت و سرش را گرفت بالا. گفت: «ستاره‌ها را ببین چقدر زیادند!» نگاه کردم. فکر کردم که آنقدرها هم زیاد نیستند. باید شبی در باغ بیدار بمانی و به آسمان نگاه کنی تا معنای ستاره را درک کنی. نگفتم.

سمند و پیکان‌بار توی کوچه انتظار مرا می‌کشیدند. خواهرم پوزخند زد و گفت: «آخی دلم برات میسوزه.» از پله‌ها رفتیم بالا. زنگ آیفون را زدم. خواهرم اوّل رفت تو. شانه‌هایش را انداخت و دهانش را باز کرد که یعنی خسته‌ام. مادرم خندید. خواهرم کلیدها را داد دست من‌.

از پله‌ها پایین آمدم و فکر کردم: «اگر روزی در آغوش همسر آینده‌ام گریه کنم، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟» کلید را توی در سرخ پارکینگ چرخاندم. همه‌جا تاریک شد. یک قدم به راست برداشتم و قبل از اینکه کلید چراغ را بزنم، یادم آمد که بگویم بسم‌الله. روشن شد. لولای بالایی لنگه‌ی سمت چپ را باز کردم. هیچوقت لولاهای پایینی را نمی‌بندیم. بعد برگشتم و دست بردم تا لولای بالایی لنگه‌ی سمت راست را باز کنم. دستم آنجا ماند. پنجره‌های خانه همسایه خاموش بود. چشم‌هایم تر شد.