چند روز بود که میخواستم بروم کتابخانه، کتاب «هیچکس جرئتش را ندارد» را پس بدهم و چند کتاب نوجوان هم بیاورم. این روزها بیشتر داستان نوجوان میخوانم. تلخی و کسلکنندگی داستان بزرگترها را ندارد و سرزندهام میکند. عصر که خواهرم را رساندم به کلاس زبان، سری زدم به آنجا. باران با درختهای آن اطراف، سلام و علیکی داشت.
کتاب موردنظر را گذاشتم رو میز تا خانم کتابدار آن را برگشت بزند. صورت گردی داشت، بدون آرایش، با مانتو خاکی. بیدرنگ رفتم ته سالن، سراغ قفسه نوجوان. میان کتابها چشم چرخاندم. دنبال نویسندههای فارسیزبان بودم. هرکدام که زیرش نوشته بود: مترجم، از فهرست ذهنیام خط میخورد. تصمیم گرفتهام تا مدّتی دراز، فقط داستان ایرانی بخوانم و بس. چرایش بماند. از ردیفهای بالایی چیزی باب دلم نبود. خم شدم روی قفسههای زیرین. صدای دخترکی پیچید در سالن که چیزی از خانم کتابدار پرسید. انتخابهایم را کردم و کتابدربغل راه افتادم.
خانم کتابدار درحالیکه با یک دست موس را تکان میداد و با چشمهایش صفحه نمایشگر را میکاوید، گفت: «از مرکزی دو کتاب برداشتی، درسته؟»
کتابخانه مرکز استان را میگفت. چون آنجا درس میخوانم گاهی به کتابخانه مرکزی میروم و کتابی برمیدارم. با صدایی سرماخورده جواب دادم: «بله».
- اونجا هم ثبت نام کردی؟
- بله
- عجب! لازم نبود که. پول ازت گرفتند؟
- ظاهراً عضویتم تمام شده بود.
- آها. پس هیچی.
کتابهایی را که گذاشته بودم روی میز، به سمت خود کشید. با دست دیگرش موس را رها کرد و دستگاه تفنگمانندی را روی کتابها گرفت تا خطوط سیاهوسفید پشتشان را بخواند. ناگهان سر بلند کرد و گفت: «دانشجویی؟»
جا خوردم. با همان صدای خشدار گفتم: «بله».
گفت: «ایلام؟»
بهنشانه تأیید سر تکان دادم.
گفت: «چه رشتهای؟»
گفتم: «آموزش ابتدایی».
این را که شنید، چهرهاش شکفت.
گفت: «چی میخوندی؟»
گفتم: «تجربی.»
بعد انگار چیزی به یادم آمده باشد، با همان صدای خشدار ادامه دادم: «رشتهام تو دبیرستان تجربی بود ولی کنکور ریاضی دادم.»
لبخند کمرنگی صورتش را رنگ زد. گفت: «باریکلا! معمولاً از ریاضی میان به تجربی. برعکسش رو ندیده بودم. کار سختیه.»
و من به این فکر میکردم که چندان هم کار سختی نیست و معمولاً ریاضی شرکتکنندگان کمتری دارد و کارت راحتتر است. ولی نگفتم.
همانطور که چشمش به صفحه نمایشگر بود، زیر لب گفت: «پس به سلامتی میشی معلّم.»
سرم را انداختم پایین. احساس رضایت داشتم. تشکّر کردم و کتاببهدست خارج شدم. تا الان نمیدانستم که شغل آیندهام چه ارج و قربی دارد پیش دیگران. اگر هم میدانستم، فراموش کرده بودم. اتفاق امروز، مرا در راهی که در پیش گرفتهام، مصمّمتر کرد.