یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوست من، حسن

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «می‌آیی پیاده‌روی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!

ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیب‌وغریبش، اوقاتم تلخ شد. 

سال‌تحویل پشتِ چراغ‌قرمز

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

داشتم یکی از دفترهایم را ورق می‌زدم. جایی در آن نوشته بودم: 

سوژه‌ی داستان: دم عیدی یا صحیح‌تر، دمِ تحویلِ سال در خیابان ترافیک سنگینی می‌شود و...

به‌نظر شما سال‌تحویل در ترافیک یا پشتِ چراغ‌قرمز چه شکلی خواهد بود؟ آن را در چند خط توصیف کنید (۵نمره).

مقدّمه‌ای در میانه‌های یک زندگی

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ

قسم به غنچه‌ها آن‌گاه که می‌شکفند؛ قسم به قطره‌ها آن‌گاه که ابرهای اندوه را ترک می‌گویند و فرودی سبز را در حافظه‌ی زمین می‌نویسند؛ و قسم به بغض شاعران آن‌گاه که ترک برمی‌دارد و چشمه‌‌ای از آن می‌جوشد تا گلستان کند، لحظه‌ها را. زیستن را دوست دارم.

راستش را بخواهید، نه شاخ فیل شکسته‌ام و نه آپولو به هوا انداخته‌ام. کاری کرده‌ام که همه می‌کنند. آخر من هم انسانم و روزی چشم وا کردم و در میان دست‌های پدرومادرم راه‌رفتن آموختم. پس از آنکه پیراهنی پاره کردم، راهی مدرسه شدم و پشت نیمکت‌ها خانه ساختم و برای زمستان توشه‌ها اندوختم؛ توشه‌های درس. سپس زمستان آمد؛ فصل سرد کنکور، فصلی که نمی‌شود آن را مچاله کرد یا سوزاند. سرمای نخست کنکور لرزه به جانم انداخت و بلندترین شب سالش به پایان نرسید. با افسوس، راه رفته را بازگشتم و دوباره از نو سوختم و ساختم. یک سال دیگر تحمّل کردم و پیه‌ی ناملایمات را به تنم مالیدم و چه بسیار فرصت‌ها که بر باد رفت.

لیکن برف‌ها آب شد، سبزه‌ها روییدند و بهار آمد. من رشته‌ای ساده قبول شدم؛ در دانشگاهی ساده و شهری ساده. باورم نمی‌شد که زندگی اینقدر ساده باشد. من همواره سرم را با غرور بلند می‌کردم و چشم می‌دوختم به آن بالاها، آنقدر بالا که پر عقاب هم بریزد؛ غافل از آنکه زندگی همین‌جاست، در همین نزدیکی. زندگی معادله‌ی درجه‌دوّمی نیست که دلتایش منفی باشد؛ زندگی پیوند مقدّس اکسیژن و هیدروژن است. زندگی مثل موسیقی آب است، مثل بوی خاک تربت، مثل ذرّه‌های بازیگوش نور، مثل نگاه مهربان مادر. اکنون گردوغبار راه از میان رفته و روبه‌رویم آنقدر واضح و روشن است که در انتهایش خدا را می‌بینم.

این ایّام برای من بوی تازگی می‌دهد؛ از آن بوها که دوست داریم لای کتاب یا دفتر جدیدمان بپیچیم و برای همیشه نگه داریم. بااینکه هجده یا نوزده بهار را به‌چشم خود دیده‌ام؛ خود را در آغاز زندگی احساس می‌کنم. شاید تقدیر در این بوده که آغاز من در میانه باشد. بولت‌ژورنالم را از نو ساخته‌ و برنامه‌های ساده‌ای در آن ریخته‌ام. باید صبح‌ها دوچرخه‌سواری یا پیاده‌روی کنم، روزها یک نماز قضا را به جا بیاورم و چند آیه قرآن بخوانم و باید شب‌ها پای صحبت سعدی و حافظ بنشینم. یادم باشد که ماهی یک داستان کوتاه هم بنویسم. باید هرروز مسئولیت‌پذیرتر و کوشاتر از دیروز باشم. باید فرزندی با ادب‌تر، برادری دل‌سوزتر و رفیقی بامرام‌تر باشم و همواره رو‌به‌جلو گام بردارم. شاید هدف زندگی را یافته باشم و اگر این خوشبختی نیست، چیست؟

اگر دیکتاتور بودم...

جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

چه می‌کردم؟

این سؤال را از خودتان بپرسید و جوابش را اینجا بنویسید.


(آقا کنایه‌ی سیاسی نداره ها! صرفاً یه سؤاله. وقتی داشتم یه متنی رو در گودریدز می‌خوندم، ایده‌ی این سؤال به ذهنم اومد.)

رضا

جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۸ ق.ظ

چند سال پیش در روز اربعین به کربلا رفتیم. یکی از اقواممان در بغداد برایمان تاکسی گرفته بود تا ما را از مهران به بغداد ببرد. دو روز بعد با همان ماشین راهی نجف شدیم و بعد هم کربلا.

در مهران، من بودم و پدر و مادر و خواهرم. من و پدر هرکدام یک چمدان را به‌دنبال خود می‌کشاندیم. توش و توانی برایمان نمانده بود. مگر آفتاب کوتاه می‌آمد؟ هیچ ماشینی هم زیر بار نمی‌رفت که ما را برساند تا لب مرز. خیلی از موکب‌ها خالی بودند و فقط بلندگوهایشان روشن بود. 

چندی بعد، جوانی پیدا شد که گاری‌ای را به‌جلو هل می‌داد. نزدیک ما رسید و بامتانت پرسید: «میشه کمکتون کنم؟»