یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

رضا

جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۸ ق.ظ

چند سال پیش در روز اربعین به کربلا رفتیم. یکی از اقواممان در بغداد برایمان تاکسی گرفته بود تا ما را از مهران به بغداد ببرد. دو روز بعد با همان ماشین راهی نجف شدیم و بعد هم کربلا.

در مهران، من بودم و پدر و مادر و خواهرم. من و پدر هرکدام یک چمدان را به‌دنبال خود می‌کشاندیم. توش و توانی برایمان نمانده بود. مگر آفتاب کوتاه می‌آمد؟ هیچ ماشینی هم زیر بار نمی‌رفت که ما را برساند تا لب مرز. خیلی از موکب‌ها خالی بودند و فقط بلندگوهایشان روشن بود. 

چندی بعد، جوانی پیدا شد که گاری‌ای را به‌جلو هل می‌داد. نزدیک ما رسید و بامتانت پرسید: «میشه کمکتون کنم؟»

کور از خدا چه می‌خواهد؟ هردو چمدان را دادیم به او.

من با او همراه شدم؛ کمی جلوتر از بقیّه. اسمم را پرسید. گفتم علیرضا. گل از گلش شکفت. او هم رضا بود.

رضا پیراهن سیاهی پوشیده بود، با شلوار شش‌جیب و دمپایی‌ لاستیکی! قدّش شاید تا شانه‌های من هم نبود امّا هیکلش توپر بود و چهارشانه. انگشتان کشیده‌اش چنان دسته‌ی گاری را گرفته بود که پنجه‌ی عقاب، گردن طعمه را. محاسنش چنان نرم و خوش‌رنگ بود که انگار مال او اصل بود و مال من تقلّبی! مثل داش‌مشتی‌ها قدم می‌زد. بی‌خیال و رها.

در دانشگاه آزاد مهندسی عمران می‌خواند و دروغ چرا؟ بهش نمی‌خورد آدم درس‌خوانی باشد! وقتی از او پرسیدم که چطور اعزام شده‌ای به اینجا؟ جواب داد که در سایت کوله‌بار ثبت‌نام کرده است.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با رضا گرم گرفتم. در دلم جا باز کرده بود، حسابی! اگر او را می‌دیدی، تصدیق می‌کردی که به‌زودی شهید خواهد شد! البته از از شما چه پنهان؟ با اینکه خیلی دوستش داشتم، از دمپایی‌های پلاستیکی سیاه‌رنگش که شلخ‌شلخ روی خاک کشیده می‌شد، اصلاً‌ خوشم نیامد! آن هم با جوراب‌های سفیدش که زده بود بالا، روی پاچه‌‌ شلوارش!

چند نفر از دور سرازیر شدند. دو نفر روی یک گاری نشسته بودند و کسی آن را می‌راند! پقّی زدیم زیر خنده. از دوستان رضا بودند و او مرتّب تکه می‌پراند و مزّه می‌ریخت. گفت: «مهدی! کمربندهات رو بستی؟» خندیدند و مثل برق از کنار ما گذشتند!

صدای باد صبا از گوشی‌هامان بلند شد. رضا از من اجازه خواست که برود وضو بگیرد و نمازی بخواند و زود برگردد. چه مخالفتی داشتم؟‌ خودم هم به‌همراهش رفتم! از پدر اجازه گرفتم‌.

در وضوخانه که مرا دید، با لحنی غریب گفت: «عه!‌ شما چرا اینجایی؟ برو. برو پیش خانواده‌ت.»

چنان با تحکّم این حرف را زد که ترسیدم! گفتم: «اشکالی نداره. اجازه گرفته‌ام.» و دسته‌ی چمدان‌ها را محکم چسبیده بودم.

هنوز ناراحت بود امّا چیزی نگفت. آستین‌هایش را تا آرنج زد بالا. بسم‌اللهی گفت و آب بر صورتش پاشید. بعد دست‌ها. بعد سر. بعد پاها. دوست داشتم وضو گرفتن‌اش را سیر تماشا کنم و به خاطر بسپارم.

زمان مثل برق‌وباد گذشت و ما خودمان را نزدیک ساختمان گمرک پیدا کردیم. نوایی در محوّطه پیچید: «ای حرمت... ملجأ درماندگان...»

یعنی آن طرف، خاک عراق است؟ بدی‌اش این بود که دیدم رضا پشت تورهای فلزی ایستاده و تو نمی‌آید. گفت: «خب دیگه. شما رو به خیر و ما رو به سلامت.» دست‌هایش را باز کرد و در آغوشم کشید. در گوشم گفت: «سلام برسون.»

چند ثانیه برای آخرین‌بار تماشایش کردم و بعد جدا شدم. حالا دقیقاً در جایی بودم که متعلّق به هیچ‌کشوری نبود. نقطه‌ی صفر یا به‌قول امیرخانی، خاک هیچکس. وقتی به در گمرک رسیدیم، یک لحظه برگشتم و پشت‌سرم را نگاه کردم. رضا دست تکان داد. چقدر دیدنی بود، از آن فاصله.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۰۲
علیرضا

نظرات  (۳)

تمرین جدید صفحه‌ی «مبنا» این بود که یه نفر رو توصیف کنیم. این نوشته برمبنای همون تمرینه.

https://www.instagram.com/p/CUIeI7-pJ1T/
۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۵۴ زهرا بیت سیاح
چه زیبا:)
پاسخ:
متشکّرم. :)
۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۱ علیرضا ‌‌
راه ارتباطی از رضا گرفتی؟:)
پاسخ:
نه! نمی‌دونم چرا. :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی