یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

بیدارکردن غول سفید

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۸ ب.ظ

فکر می‌کنی اگر یک انسان را از قرن‌های گذشته قرض بگیرند و یک راست در زمانه‌ی کنونی حاضر کنند، چه واکنشی به دور و اطراف خودش نشان خواهد داد؟ مثلا وقتی برای اولین بار با یک خودرو روبه رو می‌شود، آیا از آن خواهد ترسید؟ گاهی به اشیای پیرامونم با چشم‌های یک انسان قدیمی نگاه می‌کنم. مثلا هروقت که پدرم از من می‌خواهد ماشین را از پارکینگ بیاورم بیرون تا برود سر کار، طوری رفتار می‌کنم که انگار می‌خواهم یک غول سفید را از خواب بیدار کنم. یواش‌یواش او را از لانه‌اش می‌آورم بیرون. کی می‌داند وقتی کلید را در داخل ماشین می‌چرخانیم، دقیقا چه اتفاق یا بهتر است بگویم چه سلسله اتفاقاتی می‌افتد که منجر به راه افتادن آن می‌شود؟

کوچه گربه‌ها

جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ
لیلا گفت: «چقدر آهسته میری!»
آرش گفت: «آخه اینجا کوچه است.»
لیلا گفت: «نترس. گاز بده.»
آرش با اکراه دنده عوض کرد و ماشین شتاب گرفت. ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه از جا کنده شدند. آرش گفت: «ای وای!»
لیلا گفت: «نترس. دست‌انداز بود.»
آرش گفت: «اینجا که دست‌انداز نداره.»

سهراب

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ

دوستی دارم که نامش سهراب است. هرچه فکر می‌کنم، نمی‌دانم کی و کجا با او آشنا شدم. یک شب درحالیکه با هم قدم می‌زدیم، گفتم: «سهراب؟» گفت: «بله؟» گفتم:‌ «من و تو کی با هم آشنا شدیم؟» گفت: «نمیدونم». گفتم: «ما نه با هم قوم و خویش بودیم، نه همسایه و نه حتّی همکلاسی». سهراب گفت: «راست میگیا». گفتم: «هرچی فکر میکنم، یه دونه خاطره مشترک با هم نداریم». سهراب گفت: «دقیقاً». گفتم: «ولی از وقتی یادم میاد، با هم بودیم. عجیب نیست؟» سهراب سرش را تکان داد و چیزی نگفت. چند دقیقه راه رفتیم. ناگهان سهراب سر جایش ایستاد. گفتم: «چیزی شده؟» جواب نداد. نگاهی انداخت به اطرافش. راهش را کج کرد و چند قدم از من دور شد. گفتم: «کجا؟» نشنید. دویدم و جلویش ایستادم. گفتم: «بهت میگم میری کجا؟» سهراب گفت: «شما؟»

سؤالی از خانم‌های محترم

جمعه, ۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

شده یه وقتایی دلتون نخواد با هیچکس حرف بزنید؟ علامت و نشونه‌های این حالت چیه؟ انتظار دارید که دیگران چه واکنش‌هایی در این حالت به شما نشون بدن؟ با شما حرف بزنن،‌ نزنن؟ نگاهتون بکنن، نکنن؟‌ دوست دارید درد دل کنید یا تو خودتون باشید؟‌ بعد این حالته چرا به وجود میاد و چقدر طول میکشه از بین بره؟

بعضی وقتا از دست رفتارهای خواهرم کلافه میشم واقعاً. نمیدونم از درونگراییه، از خاصیّت دخترانه بودنشه، یا حتّی مشکل از طرز رفتار منه. بعضی وقتا خیلی سرسنگین میشه، بعد من حرص میخورم. سعی میکنم باهاش سر حرفو باز کنم،‌ فایده نداره. حتّی ممکنه با هم دعوا کنیم.

بعد اگه الان نتونم با این مسئله کنار بیام...