یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیدارمون به قیامت رفیق...

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

من از خیلیا عکس می‌گیرم و نشونشون نمیدم...

گذاشتم واسه روز مبادا...

از لحظه آب‌خوردن، نمازخوندن، خوابیدن تو اتوبوس، سر کلاس موقع ارائه یا هر کار دیگه...

یه روز که وقتش برسه، وقتی چشمم بهشون بیفته تو خیابون، مدرسه، کافه، مسجد، کتابخونه یا هرجای دیگه، اون عکس قدیمی رو پیدا میکنم و بهش میگم مَشتی...

چه زود گذشت...

خنده‌ها، گریه‌ها، دویدنا...

نمیدونم واکنش طرف چیه...

شاید لبخند بزنه...

شاید بگه خب؟ بره پی کارش...

میدونم اگه محمّد بود و بعد بیست سال همدیگه رو می‌دیدیم، بغلم می‌کرد...

بس که مهربون بود...

یه عکسی ازش نگه داشته بودم تا روز مبادا...

پریده بود وسط آب، بازوها رو گرفته بود بالا و لبخند میزد...

یه دستش ماهیتابه‌ای بود که باهاش ما رو خیس می‌کرد...

نمی‌دونستم روز مبادای من واسه روزگار دو قرون هم نمی‌ارزه...

آخ محمّد...


یک: ممنون میشم برای شادی روح دوستم صلواتی عنایت کنید. 

دو: میدونم طرز نوشتارم تو این نوشته، شبیه یکی از عزیزان وبلاگ‌نویس شده. از ایشون عذر می‌خوام ولی حس کردم لازمه اینطور بنویسم، تا خودمو خالی کنم.

من یک برادر داشتم... (چالش دنیاهای موازی)

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۳ ق.ظ

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

مشتری کتابفروشی

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۲۵ ب.ظ

یک کتابفروشی بزرگ با ردیف‌های گوناگون و یک پنجره دایره‌ای شکل در آخر. ظهر روز پنجشنبه و خیابان خلوت. یک مشتری زن داخل می‌شود:

خانم: سلام آقا.

آقا: سلام خانم، خوش آمدید.

خانم:‌ شما نمایشنامه دارین، درسته؟

آقا: بله خانم، داریم.

خانم: واسه شروع چی؟ چیزی دارین؟

آقا: واسه شروع؟

خانم: بله آخه من تو عمرم یه کلمه هم کتاب نخوندم. 

سوال‌هایی که به نرفتن فرا می‌خوانند

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۵۸ ب.ظ

از رفتن به ایلام برای دیدن محمد طلوعی منصرف شدم. نه به طور کامل ولی بگویی نگویی به ماندن و نوشتن متنی که قرار بود تا آخر امروز آماده کنم، رضایت داده‌ام. همه چیز با تماس پدرم عوض شد. گفتم: می‌خواهم بروم پیش نویسنده‌ای که قصد دارد کتاب جدیدش را در ایلام امضا کند. با تعارفی پدرانه گفت: تو که خودت نویسنده‌ای، چه نیازی داری به این کارها؟ البته تعریف من و پدرم از نویسنده فرسنگ‌ها با هم فرق می‌کند. در نگاه پدرم هرکسی که قلم به دست بگیرد و چند تا کلمه را پشت هم ردیف کند، برازنده‌ی عنوان نویسنده است. همین حرف ساده‌انگارانه‌ی پدرم مثل پتک بر سرم زده شد و باعث شد لحظه‌ای مکث کنم و از خودم بپرسم چرا؟ چرا باید بروم پیش فلانی که کتابی نوشته و قرار است کتابش را امضا کند؟ نیم‌ساعت در راه بودن و پول تاکسی را دادن، ارزشش را دارد؟ غیر از چندتا امضا و عکس یادگاری، چه ارمغان دیگری از این رفت و بازگشت خواهم داشت؟‌ این سوال‌ها را به راحتی نمی‌توانستم بیندازم دور و در عین حال، جواب قانع‌کننده‌ای نداشتم. هنوز ته دلم برای دیدن محمد طلوعی و خریدن کتاب تازه‌اش ذوق‌زده‌ام ولی نه مثل بار اول. شاید صلاح در این باشد که بمانم و به متنی که باید بنویسم فکر کنم.

شعری از حضرت امام (ره)

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم...
 
سنجاق:
پای پادکست هم به این وبلاگ باز شد!

پاییز عمر من

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ

تقویم‌های این دیار آغاز پاییز را اوّلین روز ماه مهر می‌دانند. پاییز عمر من با رفتن تو آغاز شد. بعد از تو هرچه بود، خزان بود و پژمردگی. یک گل سرخ در این حوالی نرویید و از چشم‌هایم تنها آیه‌های نومیدی بارید. افسوس که جوانی را با امید به بهار وصل گذراندیم ولی از سرمای فراق جان به در نبردیم. پایان این شب سخت کجاست که از هزار یلدا طولانی‌تر است؟ کجا رفت آن سحر که می‌گویند نزدیک است؟ چیزی نمانده از درد دوری جان بدهیم، جانانه چه شد؟

نمایشنامهٔ دو سرباز

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

به نام خدا

متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف می‌کنید!

- ها احمد؟ زنده‌ای؟

- آره... به گمونم.

- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق می‌کردم.

- پس بقیه کو؟

- بقیه؟

- آره... محمود پلنگ، ناصر؟ 

- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت می‌فهمی.

- یعنی همه شون شهید شدن؟

- نمیدونم... مو که داشتم چرخ می‌زدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...

أَمَّن یُجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ...

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ

دوستم رفته کُما...

همه چیز به مویی بند است...

با دعاهایتان نگذارید این مو پاره شود...