یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

دربارهٔ غریب

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

از قبل هم می دانستم قرار نیست با فیلم فاخری رو به رو شوم. ولی برای گذران وقت هم که شده پای فیلم نشستم، آن هم در سینمای قاف که بچه های خودمان راه انداخته اند. فیلم آغازی مهیب داشت، آنجا که شهید بروجردی در راه برگشت به خانه با سیلی از نیروهای کرد رو به رو شد که راهش را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند. بعد کات خورد به خاطرات قبلی محمد بروجردی و مبارزاتش. حدود نصف فیلم با صحنه های بیهوده و بعضاً شعاری گذشت و سرانجام اندکی هیجان به فیلم تزریق شد، خصوصاً آنجا که شهید بروجردی در دام کاک شوان می افتد و راه فرارش بند می آید. یا بعدترش توبهٔ سیروان کُرد و آن صحنهٔ آتشین.

در نیمه ی دوم جلوه های ویژه ی فیلم دیدنی است. در نیمه ی اول کمتر. پایان فیلم قابل حدس بود و نگفته هم پیداست که چه اتفاقی می افتد، از همان دقایقی که فیلم آغاز می شود و قهرمان و ضد قهرمان را می بینیم‌.

در کل بخواهم بگویم، فیلمی نیست که در خاطر آدم بماند. شهید بروجردی البته عزیز است و یادش در دلها جاودانه است امّا فیلم غریب نتوانسته به اندازه ی شهید موفق باشد. صحنه های اخلاقی و از خودگذشتگی های شهداگونه ای که این روزها مثل نقل و نبات در فیلم های دفاع مقدسی ریخته است، دیگر کارکرد خودش را از دست داده است. همین فیلم را وقتی در کنار فیلم هایی مثل چ یا ماجرای نیمروز قرار می دهم که تقریباّ حال و هوای یکسانی دارند و به نبرد با گروهک های تندرو اشاره می کنند، آنها یک سر و گردن بالاتر می ایستند. همین.

پدر مهربان

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ

عصر مادر چایی آورد. همگی برای چند لحظه از گوشی ها سر بلند کردیم و به سمت چایی خودمان را کشاندیم. هدی بساط دفتر مشق و تکالیفش را پهن کرده بود و داشت روی یک ورقه آچهار صورت سؤال های امتحانی درس ریاضی را می نوشت. با رنگ صورتی. بعد جوابهایشان را با رنگ بنفش می نوشت. غافل از اینکه اگر یک اشتباه کوچک بکند باید غلط بگیرد و حسابی کاغذش را از رو بیندازد و لوچ کند اما مداد فوری ردش با پاککن از بین میرود. گوشی پدر ازش دور افتاده بود. انگاری با غیظ از خودش پرتش کرده بود. موی سرش مثل برق گرفته ها بالا رفته بود. زیرپیراهنی تنش را آستین بریده بود و جای بریدگی اش بدقواره و نامنظم بود. یک پوسته ی سفید نخی بود.

گوشی من فیلتر شکن نداشت و یک صفحه ای را بالا نمی آورد. صفحه ی چندان مهمی هم نبود. اما گوشی پدر داشت. فوری دستم را دراز کردم و بی اجازه گوشی پدر را قاپیدم و گفتم: «فقط یه لحظه!» پدر با اخم نگاه کرد و با تحکم گفت: «بذارش زمین.» خندیدم و گفتم: «زودی پس میدم.» پدر گفت: «همین که گفتم. بدش به من.» هم من لج میکردم و هم او. من بیشتر لج میکردم و او بیشتر. هدی هم که به قول خودش مأمور بابایی بود از جا پرید و دستش را دراز کرد تا گوشی را بگیرد. گوشی را از خودم دور گرفتم و گفتم: «برو کنار». هدب مدام میگفت: «گوشی رو بده! زودباش!» چسبیده بود به من و دست دراز میکرد تا گوشی را بگیرد. به پدر گفتم: «باور کن یه کار کوچولو انجام میدم. دو ثانیه بیشتر طول نمیشکه.» اما اصلاً پدر قانع نمیشد. احساس میکردم این رفتار پدر خیلی کودکانه است. هدی را از خودم کندم و پا شدم رفتم. دوباره هدی آمد دنبالم و پدر نیز. اینبار پدر دست دراز کرد تا گوشی را ازم بگیرد. عجب گیری افتاده بودم! این همه لشکرکشی برای یک گوشی؟ هدی از یک طرف می کشید و پدر از یک طرف. ناگهان مثل معلمی که از دست شلوغ بازی بچه ها عصبانی شود با عصبانیت گوشی را پرت کردم. گوشی جهید و یکی از زیر استکان ها را شکست. دستم را بلند کردم و گفتم: «ای بابا! یه گوشی خواستیم مثلاً. نخواستیم اصلاً.» همه چند لحظه سکوت کردند. میدانستم اینطور مواقع مادر از پشت من در میآید. مادر گفت: «چه قدرشما کولی بازی در میارین! خب یه گوشی بهش بدین چه میشه؟» پدر با غیظ به من نگاهی انداخت و دهانش را به نشانه ی تف کردن گرد کرد امّا پشیمان شد.

رفتم دست و صورتم را بشورم. وقتی برگشتم پدر دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. مادر خرده های زیر استکان را جمع میکرد. هدی هم دوباره مشق مینوشت. مادر گفت: «حتماً یه چیزی توی گوشیت هست و یه ریگی به کفش داری که نمیذاری کسی بهش دست بزنه. پس من چرا شب و روز گوشیم دست دیگرانه؟» نشستم چایی ام را بخورم. حالت معذبی داشتم. خواستم بگویم: «ببخشید اشتباه کردم.» اما نگفتم. خواستم لبخند چاپلوسانه ای بزنم و دوباره گوشی را درخواست کنم اما نزدم و نکردم.

ساعت شش بود. پدر دکمه های پیراهنش را می بست که به هدی گفت: «کمی دیگه میام دنبالت و میبرمت کتابفروشی. اونجا برات کتاب کمک درسی میخرم.» من که حواسم نبود چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده مثل بچه ها فوری گفتم: «میشه منم بیام؟!» اما پدر با اخم گفت: «خیلی با ادبی تا ببرمت؟» توی خودم مچاله شدم.

هنوز نماز ظهر و عصرم را نخوانده بودم. با خودم گفتم: «من پدر را می شناسم. همیشه اگر از آدم دلخور هم باشد دلش را نمی شکند. مطمئنم بر میگردد و من را هم با خودش میبرد و برایم کتاب میخرد.» امّا آمد هدی را برد و خبری از من هم نگرفت. تعجّب کردم. فهمیدم کارم خیلی اشتباه بوده. نباید بی اجازه آن گوشی را می قاپیدم. رفتم وضو گرفتم. صورتم را که آب کشیدم و موهای ریشم را خیس کردم نگاهم در نگاه خودم گیر کرد. گفت: «خیلی بی ادبی!» با ناامیدی هم از اینکه خبری از کتاب نبود و هم از اینکه نمازم را دم غروب میخواندم مهری گذاشتم و قامت بستم. در نیمه های نماز در زدند. صدای هدی می آمد که با عجله میگفت: «مامان! زودباش به هادی بگو بیاد که... هی! داره نماز میخونه. بعد که نمازش تموم شد بگو بیاد سوار ماشین بشه تا بابا ببردش براش کتاب بخره.»


کیا طرح ولایت رفتن یا میخوان برن؟

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۱۰ ق.ظ

دوستان، کسی سابقهٔ شرکت در طرح ولایت رو داره؟

اطلاعیه جدیدش اومده و مهلت ثبت‌نام رو تا بیست و پنجم تمدید کردن.

مردّدم که اسم بنویسم یا نه.

دوره قبلی مشهد برگزار شد، ولی این دوره افتاده تهران.

تهران کجا، حرم کجا...

حالا دروغ چرا؟

بدم نمیاد که تهران‌گردی رو تجربه کنم دوباره.

ولی اون طور که توی اطلاعیه نوشته شده، ورود و خروج از محل آموزشی بسیار محدوده.

خلاصه از این خبرا نیست!

زمانش هم از اواسط تیرماهه تا یک شهریور، یعنی تقریباً چهل روز!

درسته که یه درونگرای دوآتیشه‌ام، ولی چهل روز یه‌ جا به سر بردن، میتونه یه درونگرای دوآتیشه رو هم دیوونه کنه!

ای کسانی که قبلاً رفتید، بیایید و از فضای دوره بگید. چطور بود؟ خوش می‌گذره؟ قابل تحمله؟

ای کسانی که تازه می‌خواید بیاید، اعلام حضور کنید تا اگه قسمت شد و خدا خواست، اونجا همدیگه رو پیدا کنیم :)

اصلاً حسین...

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۸ ق.ظ

گریه چند جور است: 

یا برای اموالی که از دست داده ایم گریه می کنیم،

یا برای عزیزانی که دیگر پیش ما نیستند،

یا در فراق کسی که دوستش داریم.

نصیبتان نشود ولی همه ی این گریه ها را آزموده ام...

هیچ کدام مثل اشکی که در روضه می ریزیم آرامش بخش نیست.

آن ها دل را چرکین می کنند و این چرک و کدورت را از آن می زداید.

اصلاً حسین جنس غمش فرق می کند...

نیازمند ویراستاری، مثل منِ این روزهایم

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۲۴ ب.ظ

به نام خدا

مسوول دبیرخانه مرکزی کنگره شهدا صوتی فرستاد مبنی بر اینکه اگر فایل های راهنما را خوانده ای تا امشب با هم تلفنی صحبت کنیم. من هم گفتم در خدمتم ولی اشاره ای نکردم که بعد از گذشت یک هفته هنوز آن فایل ها را باز نکرده ام. نمی دانم چرا این مسوولیت را قبول کردم. شاید تو رودرواسی گیر کردم. شاید قدرت نه گفتن نداشتم. شاید فکر می کردم با قبول کردن این مسوولیت جایگاهم می رود بالا و چند امتیاز ناقابل هم ضمیمه پرونده رتبه بندی ام خواهد شد. شاید هم خود شهدا مرا انتخاب کرده باشند ولی چرا من؟ مگر آدم قحطی بود؟‌

دل کندن بلد نیستم. این دل لعنتی ام وقتی به کسی یا چیزی خودش را ببندد بمب اتم هم نمی تواند آنها را از هم جدا کند. مثال واضحش؟ هنوز هم به خانم عین فکر می کنم. به آن دو جلسه ای که در دفتر نهاد برگزار کردیم و شوخی های بی مزه ی من و حرف هایی که زدیم. به اینکه اصلا مرا تماشا نمی کرد ولی من چهارچشمی به او نگاه می کردم. به آن حرکت سمی و احمقانه ای که موقع خارج شدن از دفتر زدم: کنار دفتر مکث کردم تا خانم عین بیرون بیاید و مثلا ادامه مسیر را به طور اتفاقی با هم برویم. ولی او نه گذاشت و نه برداشت، به محض خارج شدن از مسیر دیگری رفت و پشتش را کرد به من و رفت. در چشم من خرامید و رفت. رفت که رفت. چرا دل لعنتی ام نمی تواند بپذیرد که جواب رد به من داده؟ که خانواده اش حاضر نیستند او را به شهر ما بفرستند؟ که تا مرز خواستگاری رفتیم ولی وقتی داشتم برمی گشتم خانه، در حالیکه کت و شلوار تنم بود و وسایلم را از خوابگاه آورده بودم و صد امید داشتم که فردا شود و با هم خانوادگی به منزل ایشان برویم و حتی بعد از مدتها دوباره ببینمش ولی ناگهان پدر زنگ زد و خبر از به هم خوردن قرار خواستگاری داد. به همین سادگی.

من هنوز بچه ام. نیایید و با نشان دادن تاریخ تولد بگویید تو بیست و دو سال داری. این ها همه اش حرف مفت است. من هنوز یک بچه ام و برای هیچ کاری به رشد کافی نرسیده ام. نه بلوغ فکری دارم. نه اقتصادی. نه اجتماعی. نه کوفت و زهرمار. من هنوز هم برای تغییر کردن منتظر شنبه ها هستم. سالهاست که این شنبه نیامده و من همچنان همانم که بودم. لعنت بر تنبلی و کمال گرایی و... ولی دلم برای خودم می سوزد. من خودم را دوست دارم با همه ی حماقت هایم با همه ی ندانم کاری هایم با همه ی ظلم هایی که بر خودم روا داشته ام. من هنوز هم از اینکه فکرم را به کار بیندازم و کاری را بکنم که بقیه از انجامش ناتوانند لذت می برم. من هنوز هم از اینکه بنشینم و برای ارائه فلان درس خلاصه برداری کنم و پاورپوینت بسازم و سر کلاس با طمأنینه قدم بزنم و در حالیکه از زبان بدن به نحوی شایسته استفاده می کنم توی چشم بچه ها زل بزنم و درباره مبحثم حرف بزنم، هرچند ضربان خونم چند برابر شود و پوستم مثل انار سرخ شود و صدایم از اضطراب اندکی بلرزد، لذت می برم. من هنوز بچه ام ولی نمی خواهم تسلیم شوم. من باید خودم را پیدا کنم.

گزارشی از مطالعهٔ عصرهای کریسکان

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

عصرهای کریسکان تا اینجای کار برخلاف طرح جلد جذّابش، خسته‌کننده‌تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم!

نمی‌شود نام ادبیات را بر آن گذاشت، چون دائم در حال بازگویی تاریخ است. 

آدم‌ها و رخدادها سرسری معرّفی می‌شوند و می‌روند.

نثر آن بیشتر گزارشی است و اندک جاهایی نیز که دیالوگ و توصیف دارد، خوب از کار در نیامده.

شاید هم اطلاق ادبیات به این کتاب کار نادرستی باشد و خاطره‌نگاری بهتر بتواند آن را توصیف کند. 


+ من فصل سوم را در نمازخانه خوابگاه تمام کردم. شما تا کجا و در چه حالی پیش رفتید؟

دوباره سلام

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۵۷ ب.ظ
۱۹. هم اکنون نظرات قبلی رو جواب دادم و اومدم بگم دلم براتون تنگ شده. برای این خونه و آدم هاش. بیایید از خودتون بگید. این چند ماه چطور گذشت؟‌ ماه رمضون چطور بود؟ سال نو چطور بود؟ :)