از اینها که بگذریم، حالتان چطور است؟ :)
همسایهی جدیدمان یک پسر جوان است. همیشه پیشقدم میشود در سلامکردن. پدر میگوید: «یک بار تو و او در بچگی دعوایتان شد و من زدم زیر گوشش!» درست یادم نیست که خودش را میگفت یا برادرش را. جالب اینجاست که هرچه ذهنم را شخم میزنم و چنگ میاندازم به خاطرات دور و دراز، چیزی دستم را نمیگیرد. کدام دعوا؟ بر سر چه بوده؟ توی مدرسه بوده یا محلّه؟ خوردهام یا خوراندهام؟ شاید آن وقت دلم بدجور شکسته باشد. شاید دلم میخواسته سر به تن آن پسر نباشد. ولی کو؟ اثری نیست از آن همه احساسات پوچ و گذرا! دست روزگار همه را از دفتر خاطراتم پاک کرده و چیزی باقی نگذاشته. چقدر از اتفاقات تلخ و شیرین زندگیمان مثل همین دعواهای کودکانه آهستهآهسته رنگ میبازند و از یاد میروند!