یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

از این‌ها که بگذریم، حالتان چطور است؟ :)

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ق.ظ

همسایه‌ی جدیدمان یک پسر جوان است. همیشه پیش‌قدم می‌شود در سلام‌کردن. پدر می‌گوید: «یک بار تو و او در بچگی دعوایتان شد و من زدم زیر گوشش!» درست یادم نیست که خودش را می‌گفت یا برادرش را. جالب اینجاست که هرچه ذهنم را شخم می‌زنم و چنگ می‌اندازم به خاطرات دور و دراز، چیزی دستم را نمی‌گیرد. کدام دعوا؟ بر سر چه بوده؟ توی مدرسه بوده یا محلّه؟ خورده‌ام یا خورانده‌ام؟ شاید آن وقت دلم بدجور شکسته باشد. شاید دلم می‌خواسته سر به تن آن پسر نباشد. ولی کو؟ اثری نیست از آن همه احساسات پوچ و گذرا! دست روزگار همه را از دفتر خاطراتم پاک کرده و چیزی باقی نگذاشته. چقدر از اتفاقات تلخ و شیرین زندگی‌مان مثل همین دعواهای کودکانه آهسته‌آهسته رنگ می‌بازند و از یاد می‌روند!


  • علیرضا

نظرات  (۵)

سلام.سلام.سلام
انقدر دلم تنگ شده برای این دعاوهای کودکانه:).
پاسخ:
سلام :)

هرچی بزرگتر شدیم، حافظه‌مون قوی‌تر شد و دعواهامون جدی‌تر...
  • حمیدرضا ‌‌‌
  • بستگی به شخصیت آدمی داره! تو میتونی راحت فراموش کنی، منم می‌تونم ولی خیلی سخت‌تر. شاید چندسال زمان نیاز داشته باشم :)
    پاسخ:
    اتفاقاً من هم نمی‌تونم زود فراموش کنم.

    دلم مثل آینه‌های قدیمیه که اگه لکه بگیره، پاک‌کردنش کار حضرت فیله. :)

    ولی این یه مورد استثنا بود.
    به قول علی صفایی، چیزهایی که دیروز خوشحال یا ناراحتمان می کردند امروز اثری در ما ندارند. این یعنی بزرگ شده ایم.

    ممنون که نوشتی.
    پاسخ:
    و دیگر توپ پلاستیکی ما را به هیجان نمی‌آورد، زیرا می‌خواهیم به مهمانی برویم...

    حاجی ترکمون نکن. :)
  • مهدی نیازی
  • موافقم انسان گاهی لحضه به لحضه عوض میشه
    پاسخ:
    همینطوره برادر. :)
  • یاس ارغوانی🌱
  • امیدوارم از یاد برن! واقعا امیدوارم.
    پاسخ:
    به زمان اعتماد کنید!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی