یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۱ ب.ظ

در تاریخ ۲۳تیر۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۰۰ خبر رسید که صاحب این وبلاگ بر اثر... بر اثرِ چه؟ چه فرقی می‌کند! بر اثر کرونا یا تصادف. بر اثر بیماری یا کهولت سن. توی بمباران، زلزله، درگیری یا دعوا. در هر صورت، مگر دفتر حیات آدم را نمی‌بندند تا تحویلش بدهند به مسؤول بالاتری؟ تا او با دقت بررسی‌اش کند و حکمش را بدهد که بهشت یا جهنم. برای صاحب این وبلاگ هم همین اتفاق افتاده است. خدایش بیامرزد. دیگر خودش و اعمالش. نه؟ خودش و اعمالش و اگر هم قسمت شد، شفاعت اولیا.

آن وقت‌ها که زنده بود، یعنی بچگی‌هایش، دلش می‌خواست دانشمند شود. ریاضی دوست داشت. با سوالات ریاضی سروکلّه می‌زد و سریعترین راه‌حل آنها را کشف می‌کرد. این برایش عصاره‌ی تمام لذت‌ها بود. بچه‌ی زرنگی بود و امتحان‌ها را نخوانده بیست می‌گرفت، به جز دروس حفظیاتی. علاوه بر ریاضی، ادبیات را هم تا دلت بخواهد می‌پسندید. معتقد بود که در نظام آموزشی، به درس نگارش جفا کرده‌اند.

خب اینها را برای چه می‌گویم؟ چه اطلاعات به دردبخوری از او می‌دهد به ما؟ بهتر است بروم سراغ اصل مطلب. بله، او آرزو داشت دانشمند شود امّا این اواخر زده بود تو کار نویسندگی. واقعاً هم برایش زحمت کشید. هم مطالعه می‌کرد و هم می‌نوشت. هم کتاب می‌خواند و هم دفتر پاره می‌کرد. از نویسنده هایی می‌خواند که قرابت فکری‌ای با آن‌ها نداشت امّا هنرشان را ارج می نهاد. شب و روز می‌نوشت. شده بود مجید توی قصه‌های مجید. آنقدر نوشت که سر جلسه‌ی کنکور کم آورد و به آن غول بی‌شاخ‌و‌دم که تنها با تست کشته می‌شد، باخت. بدجور باخت! آخرش هم...

هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری

من بیچاره‌ی بی‌مایه، تهی‌دست چو بید

آخرش هم نویسنده نشد. هیچ وقت به آن قوت و توانایی نرسید که یک داستان جمع‌وجور بنویسد. شاید قسمتش نبوده. شاید هم لقمه‌ای برداشته بود، بزرگتر از دهانش. هربار هم که نوشته‌های دوستان وبلاگنویسش را می‌خواند، کلّی حسودی‌اش می‌شد و می‌خواست مثل آنها روان و شیوا و تأثیرگذار بنویسد. امّا بخت یارش نبود.

از لحاظ اعمال دینی، کارنامه‌اش نه خوب بود، نه خیلی بد. چیزی کم‌تر از مقدار قابل قبول و بهتر از فاجعه. او یک سال زودتر از سن تکلیف شروع کرد به نمازخواندن. نماز را از پسرعمه‌اش یاد گرفت. پسرعمه‌اش یک سال از او بزرگتر بود. در ابتدا جاهل‌مسلک و اهل‌دعوا بود امّا بعدها عوض شد و به حوزه‌ی علمیه پناه برد. القصّه، آن مرحوم، نماز را از چنین پسرعمّه‌ای فراگرفت و با او به محافل قرآن‌خوانی هم راه یافت. خدابیامرز، این‌ها را نقاط روشن زندگی‌اش می‌دانست و خدا را بابت این نعمت شکر می‌گفت. صوتش بد نبود. معاون مدرسه همیشه از صوتش تعریف می‌کرد. بیشتر ترتیل می‌خواند. یک روز دوستش به او گفت که بابا، دلمان را آتش زدی!

نماز و روزه‌ی آن مرحوم هم، بگویی‌نگویی، خوب بود. یک ماه روزه قضا و چندتا کفّاره داشت و یک ماه و اندی هم نماز قضا. آخرش هم سر همین چیزها در روز قیامت، بیخ گوشش را خواهند گرفت. از بس نخواند، از بس پشت گوش انداخت، از بس کاهلی کرد که با کلی بدهکاری رفت پیش خدا. حالا پشت‌سر مرده خوب نیست حرف بزنیم، ولی ایشان گناهان زیادی هم مرتکب شده بود. گناه که می گویم، منظورم گناه است ها!

خدایش بیامرزد. اگر الان زنده بود، می‌نشست برنامه می‌ریخت برای عبادت‌های قضا‌شده‌اش. با قرآن انس می‌گرفت. صحیفه‌ی سجادیه را ترک نمی‌کرد. مهارت‌های بیشتری می‌آموخت و در راه علم‌ یا هنر قدم برمی‌داشت. به اخلاقش می‌رسید و نفس امّاره‌اش را مهار می‌کرد؛ خصوصاً موقع عصبانی‌شدن‌ها و هنگام وسوسه‌ها. البته خودمانیم ها! بعید نیست که اگر الان زنده بود، همان زندگی سابقش را پی می‌گرفت‌. همان روزگار بی‌حاصل‌. لابد خدا می‌دانسته که نه، این آدم‌بشو نیست‌! خدا خودش می‌داند چه کسانی را در دنیا نگه دارد و چه کسانی را نه. کسی را نگه می‌دارد که امیدوار است به صلاح و عاقبت‌به‌خیری‌اش. مگر غیر از این است؟

 

پس از آنکه فاتحه‌ای برای آن مرحوم خواندید، بگویید چگونه با او آشنا شدید و چه خاطره‌ای از او دارید؟

در روایت است که:

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۷ ب.ظ

«دیوانگی هم عالمی دارد».

کیفیّت بهتر.

 

 

خواندنی‌ها

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ب.ظ

مثلاً نامه‌های چهارشنبه

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۴ ب.ظ

سلام

خلاصه‌اش این است که من تا الان به هیچ‌کس نامه ننوشته‌ام و از این حرف‌ها. پس عجیب نیست که بخواهم چرت‌وپرت بگویم. ها؟ بله. حتّی جالب است که تو، یعنی مخاطب نامه‌ام را هم نمی‌شناسم! نه تو را دیده‌ام و نه می‌دانم که اهل کجایی‌. شاید خنده‌ات بگیرد و بگویی: «عجب ابلهی!» خب، حق می‌دهم. 

از این گذشته، امیدوارم به‌مرور پیشرفت کنم تا بتوانم نامه‌های زیباتری برایت بنویسم. آخر، آدم تا تمرین نکند که چیزی یاد نمی‌گیرد؛ مگر نه؟ آنقدر می‌نویسم تا کاغذ تمام کنم. آن وقت از راه دور برایت شعر می‌خوانم. شاید هم آواز. 

گفتم که تو‌ را نمی‌شناسم و اگر احیاناً نامه‌ام به دستت رسید، بدان که قصد و غرضی در کار نبوده. من این نامه را به نامه‌رسان خیالم خواهم سپرد و با سلام و صلوات راهی‌اش خواهم کرد تا هرکجا دلی دید، به او هدیه دهد. اگر نامه‌رسان هم نبود، اشکالی ندارد. حرف، اگر حرف باشد، محتاج فرستنده نیست. خودش می‌رود و گیرنده‌اش را پیدا می‌کند.

دوست ناشناس من! می‌بینم که برخلاف چند لحظه پیش، نامه‌ام را با لذّت می‌خوانی. امیدوارم حالت خوب باشد. من فقط کمی خسته‌ام. شاید هم خیلی بیشتر. نه اینکه شکست عشقی خورده باشم یا عزیزی را از دست داده باشم یا خانه و املاکم را از من گرفته باشند یا کسی مرا رنجانده باشد یا پشت سرم بدگویی کرده باشند یا هزار «یا» و «امّا» و «اگر» دیگر. فقط خستگی. از آن خستگی‌ها که همه دارند و ندارند. از آن ملال‌ها که وقتی آدم دچارشان می‌شود، دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رود. نمی داند چه کند، به کدام سو برود، چه گِلی بر سر بگیرد. از آن افسردگی‌ها که شیره‌ی جان آدم ‌را بی‌سروصدا می‌مکند. نوعی بی‌هدفی، پوچی، معلّق بودن، سر بر خاک و پا در هوا داشتن، از این و آن بریدن، از خود رفتن. یک جور علامت سؤال بزرگ که تمام قاب چشمت را بگیرد و هرلحظه، جز او نبینی.

دوست خوش‌قلبم، می‌دانی چه می‌گویم؟ آه! بدترین درد آن است که یک آدمِ تنها، با کسی درددل کند امّا نتواند مقصود خود را برساند. دردناک‌ترین لحظه، زمانی است که نویسنده احساس کند که یک جای کار می‌لنگد و هم‌زمان، کلمات هم او‌ را تنها گذاشته‌اند. پس به من بگو که توانستم مقصودم را به‌روشنی بیان کنم؟ اگر آری، آن‌وقت تو برایم بنویس و بگو که با این رنج‌ها چگونه کنار آمدی؟ بر این اندوه کُشنده، چگونه پیروز شدی؟

امّا دلم شور می‌زند. می‌ترسم که سرمست و بی‌مهابا، قهقهه سر بدهی و ریشخندم کنی! بگویی که این چرندیات چیست که به هم بافته‌ای؟ و بعد، مرا بی‌همه‌چیز خطاب کنی! و آن‌گاه، فریاد برآوری که اینها همه سزاوار توست. سزای تو و اعمال توست. و سپس، یکایک اعمال شنیعم را بشمری و به رُخم بکشی و مرا مجازات کنی. آن وقت، من از تو، دوست نازنینم، خواهم پرسید که تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟ مگر تو ناشناخته نبودی؟

درباره پاک‌کُن

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۶ ق.ظ

نگاهی انداختم به پیش‌نویس‌هایم. یکی از یکی مزخرف‌تر! از جمله، این:

«پاک‌کن وسیله‌ای ‌است که با آن نوشته‌هایمان را اصلاح می‌کنیم. پاک‌کن تنها نوشته‌های مداد را پاک می‌کند. از آنجا که ما آدم‌ها معمولا خطا می‌کنیم به پاک‌کن نیاز داریم. گاهی هم خطا نکرده‌ایم امّا از نوشته‌ی خود پشیمانیم و می‌خواهیم اصلاحش کنیم.

آیا می‌توان از پاک‌کن بی‌نیاز شد؟ آیا می‌شود حین نوشتن آنقدر دقت کرد که مداد نلغزد؟ ‌یا جمله‌ی نامناسبی ننویسد؟ ‌خیر! چنین میزانی از دقت وجود ندارد. کسی که حین نوشتن مدام مواظب باشد اشتباه نکند، سرانجام به بُن‌بست خواهد خورد. مثل راننده‌ای که به جای گاز، پدال ترمز را فشار بدهد. با این حال اگر هم چنین اتفاقی بیفتد و دقّتمان به حدّ اعلا برسد، باز هم از داشتن پاک‌کن بی‌نیاز نخواهیم بود؛ زیرا همیشه که تقصیر ما نیست! ممکن است مثلاً کسی به ما تنه بزند و نوشته‌مان را دچار خط‌خوردگی بکند! پس برای جبران ندانم‌کاری دیگران هم که شده، پاک‌کن لازم است.

البته پاک‌کن نوشته‌ها را پاک می‌کند، نه گفته‌ها را. سخنی که به زبان می‌آید، مثل تیر از کمان جَسته است. بارها در زندگی آرزو کرده‌ام که ای کاش فلان حرف را نمی‌زدم، ولی چه سود! سخن وقتی روی دلی نگاشته شود، گاه با هیچ پاک‌کن و غلط‌گیری زدوده نمی‌شود.

پاک‌کن فقط لغزیدن‌ها را می‌بیند. درست مثل ناظم مدرسه که دائم مراقب است بچه‌ها شاخه‌ی درختی را نشکنند یا از حیاط مدرسه خارج نشوند. بهتر این است که ناظم، دانش‌آموزان را تشویق هم بکند. ای کاش پاک کن هم فقط به اشتباهات نگارشی گیر نمی‌داد. ای کاش در زندگی، پاک‌کنی باشد که...»

یادم آمد که هرچه فکر کرده بودم، نتوانسته بودم آخرش را بنویسم! خیلی مسخره بود دیگر. خلاصه، نیمه‌تمام ماند.

شادی امروز آقای الف

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ب.ظ

آخر شب است. آقای الف، استوری‌ها را یکی‌یکی رد می‌کند؛ دیده یا ندیده. یکی از آنها را نگه می‌دارد و به آن خیره می‌شود. تصویر، گربه‌ای را نشان می‌دهد که در زمینه‌‌ای رنگارنگ قرار گرفته و صورتش خندان است. کمی پایین‌تر نوشته‌اند: «امروز شاد بودی؟ آره، نه». چند لحظه با تردید به گربه و سؤال نگاه می‌کند. دستش می‌لرزد. انگشتش در هوا، بین «آره» و «نه» پرپر می‌زند. برای آنکه جواب مناسبی به سؤال بدهد، تمام اتّفاقات ریزودرشت امروز را در کسری از ثانیه به خاطر می‌آورد‌. ترجیحاً به دنبال لحظات شاد می‌گردد و حتّی لحظات غمگین را هم به کمک تخیّل، شاد جلوه می‌دهد. امّا کافی نیست. قانع نمی‌شود. می‌خواهد «نه» را بزند امّا تصویر گربه مانع می‌شود‌. گربه، با آن لبخند نمکین و آن رنگ‌های دلفریب پشت سرش، فقط «آره» می‌طلبد؛ حتّی اگر دروغ باشد. آقای الف احساس می‌کند که اگر «نه» بزند، به آن منظره‌ی زیبا خیانت کرده است. بنابراین، انگشتش را در یک حرکت بسیار تند، با وجود غم بزرگی که در سینه دارد، به «آره» می‌کوبد و رد می‌شود.

داستانک ۲

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ

تلویزیون روشن بود. دخترک گفت: «مامان! مشهد!» مادر گریست.

داستانک

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۴ ب.ظ
قرار بود اعدامش کنند. وقتی آزاد شد، فقط گفت: «یا امام‌رضا».