شادی امروز آقای الف
آخر شب است. آقای الف، استوریها را یکییکی رد میکند؛ دیده یا ندیده. یکی از آنها را نگه میدارد و به آن خیره میشود. تصویر، گربهای را نشان میدهد که در زمینهای رنگارنگ قرار گرفته و صورتش خندان است. کمی پایینتر نوشتهاند: «امروز شاد بودی؟ آره، نه». چند لحظه با تردید به گربه و سؤال نگاه میکند. دستش میلرزد. انگشتش در هوا، بین «آره» و «نه» پرپر میزند. برای آنکه جواب مناسبی به سؤال بدهد، تمام اتّفاقات ریزودرشت امروز را در کسری از ثانیه به خاطر میآورد. ترجیحاً به دنبال لحظات شاد میگردد و حتّی لحظات غمگین را هم به کمک تخیّل، شاد جلوه میدهد. امّا کافی نیست. قانع نمیشود. میخواهد «نه» را بزند امّا تصویر گربه مانع میشود. گربه، با آن لبخند نمکین و آن رنگهای دلفریب پشت سرش، فقط «آره» میطلبد؛ حتّی اگر دروغ باشد. آقای الف احساس میکند که اگر «نه» بزند، به آن منظرهی زیبا خیانت کرده است. بنابراین، انگشتش را در یک حرکت بسیار تند، با وجود غم بزرگی که در سینه دارد، به «آره» میکوبد و رد میشود.
- ۰۰/۰۴/۱۲
باز هم از اون چالشهای ذهنی کمتر اشاره شده بود
(مثل اون قضیهی سلام کردن)