معلّمِ
جان، سلام!
فارسی
شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دلزده نمیشود. شما حرفهای مارا
میشنوید، با صبوری به پرسشهای ما پاسخ میدهید و شعرها و متنها را با نوای خوش
برای ما میخوانید. سختگیر هستید و در عین حال، خوشخنده و خوشرو. در کار خود
آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شدهباشد
یا گوشیبهدست، فرو رفتهباشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را
برای من یگانهتر میسازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها
ثابت کردهاید که حاضرید تا پای جان، دانشآموز را در آفریدن نوشتههای زیبا یاری
دهید. مثلا یکبار، نوشتههای سادهی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس
دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت
ناموزون نوشتههای مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشتهای دربارهی
«مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که میخوانید. دو روز بعد، وقتی تشویقهای
بزرگوارانهی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف های شما
باعث شد که بهآرامی در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ
کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق
شدم که چند لحظهای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که میدانم ذهنتان
درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمیدانستم که چقدر
برایتان مهم بودهام و آیا به وبلاگم سر زدهاید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که
بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به
من گفتید:
-راستی
آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک...
-وبلاگ؟
-آره
آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.
در
آن لحظه گل از گل من وا شدهبود. فقط همین پیجویی سادهی شما برایم یک دنیا عزیز
بود.
خلاصه،
سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشتهام که بعضیهایشان
برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشقپیشهی ما، یعنی شما!
زیرا هستند کسانی – هرچند انگشتشمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانهاند
و فقط، به فکر لقمهای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت
هاست و شورها و ذوقها.
خلاصه،
باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای
آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می کنم که حتی یک خط از این گفتار را از
خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از
زبان اوست... .
امیدوارم
خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و
شکرگزار.
شاگرد شما
پانوشت:
1. آنچه خواندید، نامهای بود به یکی از معلمان دوست داشتنیام، به مناسبت هفتهی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمهای را خطاب به معلمتان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می شود.
2. بنا به سنت دیرینه ی اهل قلم مجازی، دعوت می کنم از... راستش از شخص خاصی دعوت نمیکنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمیدانم، شاید هم میترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.
3. کل ایده ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیک کنید.
:)