یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

یک حقیقت تهوّع‌آور

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ب.ظ

یا اله العاصین


۱) اگر هنوز نخوانده‌اید، بخوانید لطفاً. میرزا مهدی عزیز، به مناسبت نزدیک‌شدن به ایّام شهادت سردار سلیمانی، فراخوان داده که ما وبلاگ‌نویسان - چه در بلاگ بیان و چه در بلاگفا و امثالهم - گِرد هم بیاییم و درباره‌ی حاجی، کمی قلم بزنیم؛ مثلاً خبر شهادتش را چطور شنیدیم؟ چه واکنشی از خود نشان دادیم؟ و چه حرف گفتنی و نابی داریم در این‌باره؟


۲) تصمیم گرفته‌ام از این به بعد، برای مدیریت زمان بهتر، وبلاگ‎هایتان را از طریق فیدخوان (RSS) دنبال کنم. به خاطر همین شاید تصویرم از جعبه‌ی دنبال‌کنندگان‎تان ناپدید شود. امّا چرا؟

چون در سیستم دنبال‌کردن بیان، نمی‌توانیم وبلاگ‌ها را باب‌میل‌مان دسته‌بندی کنیم. تنها ترتیب نمایش نوشته‌ها نیز بر اساس تاریخ ارسال آنهاست. در حالیکه ممکن است نوشته‌های فاخر و خواندنی در بین دیگر نوشته‌ها کمتر به چشم بیایند. انصافاً هم مطالب برخی وبلاگ‌‌ها را باید فوری خواند، تا سرد نشده و از دهن نیفتاده! 

همچنین در این سیستم فقط میتوانید وبلاگ های بیان را دنبال کنید، درحالیکه وبلاگ‌ها و سایت‌های زیبایی در جهان وب هست که می‌ارزند به وقت‌گذاشتن و مطالعه.

به هرحال اگر توضیحاتم گنگ و ناکافی بود، خوب است نگاهی بیندازید به اینجا و اینجا.

خلاصه اگر قطع دنبال شدید، لطفاً به دل نگیرید!


۳) یکبار بی‌دلیل یا شاید هم به هوای گذشته‌ها، هوس کردم که در بلاگفا، وبلاگی بسازم به همین نام: یاکریـم. می‌دانید چه شد؟

محیط ساده‌اش، بی‌تعارف چشمم را گرفت. انگار سِرُم تقویتی به دست آدم تزریق می‌کرد! صفحه‌ی ارسال نوشته‌اش هم بی‌آلایش بود و هم در گوشی، به اندازه‌ی صفحه‌ی نمایشش کوچک می‌شد (یا به اصطلاح، واکنشگرا بود). در صفحه ی خود وبلاگ هم، نه از جعبه‌ی دنبال‌کردن خبری بود و نه از میزان بازدید یا نمایش. خلاصه، یک گوشه‌ی دنج و بی‌صدا.

البته خواهشمندم چپ‌چپ نگاهم نکنید! چون اصلاً تصمیم مهاجرت به بلاگفا را ندارم که اوّلاً، حالا وبلاگ وبلاگ است دیگر! در این دور و زمانه‌ی اینستاگرامی که زیاد توفیری نمی‌کند در بیان باشم یا در بلاگفا؛ ثانیاً یک تعصّب بی‌دلیل و بسیار شدیدی یافته‌ام نسبت به سرزمین مقدّس بیان که بهم اجازه نمی‌دهد از این کارها بکنم! چیزی در مایه‌های اینکه دلم میخواهد بچّه‌ام در دامان مام میهن به دنیا بیاید، نه در خاک بیگانه!


۴) شما هم موافقید که گریه‌کردن میتواند روحیّات فرد را نشان بدهد؟

بنظر من، از کوچک یا بزرگ بودنِ غم انسان‌ها می‌توان به حقارت یا بزرگواری روحشان هم پی برد. به عبارتی غم‌های عظیم بسیار عزیزترند از غم‌های پست. مثلاً ضجّه‌زدن در اندوه امام حسین (ع)، بسیار پسندیده‌تر است از گریستن در سوگ پدر یا همسر. یا اشک‌ریختن به حال مردم ستم‌دیده کجا و ناراحت‌بودن به خاطر شیشه‌ی شکسته‌ی گوشی‌، کجا؟

به همین قیاس، خنده‌‌ها هم میتوانند متفاوت باشند. خندیدن به خاطر جوک‌های بی‌ادبی کجا و شادی حقیقی روح کجا؟

با این همه، امروز اتّفاقی افتاد که باعث شد بیشتر خودم را بشناسم. کلیپی را در فضای مجازی دیدم؛ از همان‌ها‌ که حاضرند به هر دلقک‌بازی‌ا‌ی تن بدهند تا یک عدد لایکِ صدقه در کاسه‌ی گدایی‌شان حواله شود.

جوراب خاکستری‌اش را تا بالای زانو  و کلاه سیاهش را تا روی ابرو کشیده بود. وقتی هم که حرف می‌زد، انگشتش را به بینی کوچکش فرو می‌کرد! بعد با کسی تماس گرفت و با لحنی اعتراضی حرف هایی زد - که لطفاً نپرسید چه حرفهایی! -  و همزمان، ناسزاهایی رکیک هم بر زبان آورد، مثل نقل و نبات! در کل هم باعث شد که از خنده به لرزه بیفتم!

ولی ای کاش نمی‌خندیدم. انگار با این کار خودم را جلوی خودم رسوا کرده‌ام. انگار پس از سالها،  به یک حقیقت تهوّع‌آور از وجودم پی برده‌ام. آخر مگر کسی از بوی گند فاضلاب هم خوشش می‌آید، جز انسان بدسرشت؟

  • علیرضا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی