تمرین هیچ کاری نکردن
چشمهایم را بستم. تلاش کردم تا ذهنم خالی شود و به چیزی نیندیشد. میخواستم مراقبهٔ سکوت را انجام دهم. دمی بعد، احساساتی بدیع بهم دست داد:
صدای ماشینی در دوردست جادّهها، آواز جیرجیرک که هر چهارثانیه یکبار قطع میشد، نجوای باد که یواشکی به زلف گندمها دست میکشید، سردیِ شیشهی نیمباز پنجره که دستم را رها کرده بودم رویش، گرمی پاهایم در کفشها، فروشُدگی پشتم در صندلی ماشین، احساس فشار دست چپم در زیر پا و حتّی سنگینی پیراهن و شلوار بر تنم.
ناگهان صدای خسخس آمد. پلکهایم پرید. سرم را چرخاندم و در قاب پنجره چیزی دیدم، بس عجیب. در دو سه قدمی پیکان، در لابهلای گندمها، روباهی ایستاده بود؛ پوزهاش سیاه و گردنش افراشته. پاهایش پیدا نبود. خیره به هم نگاه میکردیم. انتظار نداشتم که مراقبهی سکوت اینچنین غافلگیرم کند!
مغرور و برّان مینگریست. انگار بیگانهای دیده باشد در خاک وطنش. من امّا به وجد آمده بودم و آنچه را که میدیدم، باور نمیکردم. در همان حال، روبَهَک تکانی خورد و به آن سو خمید و در گندمهای نیمتاریک گم شد.
دوباره چشمها را بستم.