یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چالش «ده کاریکلماتور»

شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۴ ب.ظ

۱- همه در خانه‌شان شیر آب دارند، غیر از گورخرها!

۲- به‌عقیدهٔ مگس، آدم‌ها با کیسه‌های زباله هیچ تفاوتی ندارند!

۳- یخچال ما همیشه به سرم وصل است!

۴- اگر طرح «صیانت» در زمان دایناسورها تصویب می‌شد، هیچ‌گاه منقرض نمی‌شدند!

۵- محبوب من، تو را که دیدم، دل‌درد گرفتم!

۶- هیچ‌کس پشت سر عزراییل آب نپاشید!

۷- زلزله اعتراض مدنی زمین است، به آلودگی هوا!

۸- خنده بر هر درد بی‌درمان دواست، غیر از دردان‌درد!

۹- مدادم سرگیجه گرفت، سر خط نقطه گذاشت!

۱۰- از وقتی جیبم سوراخ شده، دیگر خالی نیست!

دعوت می‌کنم از مردی در تبعید ابدی، امیر، آسِمون و شما دوست عزیز.

می‌وزد سرما

سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۳ ق.ظ

سه‌شنبه... نه‌. دوشنبه‌شب است. البته... ساعت شانزده دقیقهٔ بامداد را نشان می‌دهد. یعنی شانزده دقیقه پیش، دوشنبه رفت و جایش را به سه‌شنبه داد. وقتی هنوز دوشنبه بود، در آن دقایق پایانی، نشسته بودم در جوار پدر‌. او خوابیده بود. چراغی روشن بود و کتاب تاریخ بیهقی باز بود و می‌خواندم من، صفحاتی چند، از داستان امیرمسعود غزنوی که به شکار شیر رفت. پدر با تلخی از خواب پرید. بیرون آمدم. نشستم کنار مادر و خواهرم‌. آن‌طرف من سفره‌ای پهن است، پر از دانه‌های خشک‌شدهٔ انگور. بهش می‌گوییم مَویز‌. پنجره باز است‌. می‌وزد‌ سرما. می‌خواستم بگویم... چه می‌خواستم بگویم؟ در واقع خوشحالم از اینکه بار دیگر‌، من... قلم را در دست... و... و حالا شد بیست و یک دقیقه. و اکنون (منتظر می‌مانم) بیست‌ و دو دقیقه بامداد است‌. بامداد روز سه‌شنبه. نه هر سه‌شنبه‌ای. سه‌شنبه‌ای که در اوّلین ثانیه‌هایش نوشتن را دوباره آغاز کردم. پایدار باشد این عهد.

یعنی منظورش کی بوده؟ شما می‌دونید؟

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

توی پیش‌نویس‌های گوشی‌م این متن رو پیدا کردم:

و در ادامه، تعدادی نقاشی شاهکار را قرار خواهم داد، از یک نقّاش گمنام و بی‌نام، بی‌ریا و بی‌رنگ، یک‌رنگ و اهل‌دل، باصفا و مهجور، پی‌جور و جفت‌وجور، عزیز و مزیز و لذیذ، تلخ و نچسب و ازدماغ‌فیل‌افتاده، عصاقورت‌داده‌ی خودشیفته‌ی ازخودراضی، بیکار بی‌عار علّاف سرکوچه‌ای، دیوانه‌ترین حکیم تمام قرون و عصور و سالور و ماهور و روزور، دانای تمام فنون و علوم و امور و شغول، راستگوترین راستگویان و پارسوترین پارسایان و خوبترین خوبان، از گونه‌ی دوپاهای دراز، بچه‌ی زیادی‌مثبتِ درازگوش‌مطالعه (به‌جای خرخون)، درحال انقراض، عبرت دو عالم(!)،

که کسی نیست جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

(چیه این اِکو لعنتی)

کسی نیست جز استاد...

و این‌چنین به پایان رسیده بود، ناتمام و نصفه، بدون هیچ اسمی یا هیچ اثر هنری‌ای. این متن من رو به فکر فرو برد. خیلی سعی کردم اون استادی رو که متن بهش پرداخته بود، پیدا کنم و با افکارش آشنا بشم. نشد. شما نشونه‌ای چیزی ازش ندارین؟ نه بابا، توی گوشی من بوده. شما از کجا بدونید! چه حرف‌هایی می‌زنم امشب.