بهقول بزرگترها:
«بهداشت چیز خوبی است.
دستها باید تمیز باشد،
غذا باید پاکیزه باشد.»
من هم بچّهی حرفگوشکنی هستم.
وقتی مشکلی برایم پیش میآید
از بزرگترها کمک میگیرم
یا به حرفهای آنها فکر میکنم.
مثل دیروز.
دیروز در مدرسه یک کلوچهی دوتایی خریدم.
جلدش را که پاره کردم، یکی از کلوچهها افتاد.
جلوی دستشوییها بود و لابد کثیف و میکروبی شده بود.
شما بودید، خیلی ناراحت میشدید؟
از خیر کلوچه میگذشتید؟
من که نه ناراحت شدم، نه از خیرش گذشتم.
با خیال راحت کلوچه را برداشتم،
و رفتم کنار شیر آب.
آب ریختم و کلوچه را شستم.
نرم و خمیری شد و لای انگشتهایم کش آمد.
همانجا نشستم و دستهایم را لیس زدم.
انگشتهایم را ته حلقم فرو کردم،
و حسابی آب و کلوچهشان را مکیدم.
بعضی بچهها که از اوّل مرا دیده بودند،
اهاه و پیفپیف کردند و گفتند: «خیلی احمقی!»
بعضی هم قاهقاه به من خندیدند.
برایم مهم نبود. مهم این بود که بهداشت را رعایت کردم،
و کلوچهی پاکیزه خوردم. غذا باید پاکیزه باشد.
مگر نه؟
میخواهم رازی را فاش کنم: من در اطراف بدنم یک دیوار دارم که از جنس شیشه است و تقریباً نامرئی. از وقتی که یادم میآید، این پدیده را با خود داشتهام. بیراه نیست که دیگران حرفهایم را خوب و واضح نمیشنوند. آنها با دیدن این شیشهی بلندبالا حساب کار را فهمیدهاند: «نمیشه بهش نزدیک شد!»
دیروز در خیابان صحنهای غمانگیز رخ داد. کنار بلوار، پسر یا دختر خردسالی ایستاده بود. نقاب سیاه و بلندی بر چهره داشت تا کسی او را نشناسد. یکی از دستهایش را بهنشانهی گدایی کاسه کرده و در هوا نگه داشته بود. چنین اتفاقی در شهر کوچک ما بیسابقه بود! «فقر» تا روی چهارراه شهر خودش را کشانده بود و با زبان بیزبانی به همه اعلام حضور کرده بود.
ماشینها بیتوجّه به چشمهای ملتمس کودک میآمدند و میرفتند. من هم رفتم امّا با دلی اندوهبار. در خیالم روی برج عاج نشسته بودم و از حالوروز فقیران بیخبر بودم. سوارشدن بر ماشین و داشتن خانه و زندگی معمولی را حقّ خود نمیدانستم. انگار با تولّد در خانهی پدرم ظلمی ناخواسته به آن کودک بینوا روا داشتهام!
از کنارش گذشتم. نخواستم وجودش را به بوی پولهای حقیرانه آلوده کنم. هرکس که یکبار مزّهی پول مفتکی را بچشد، برای همیشه از کار و تلاش دست میکشد. او باید از این راه برگردد. باید درس بخواند و پلّههای ترقّی را یکییکی طی کند! یعنی ممکن است؟
خانه و زندگی آن خردبچه را در ذهن آوردم. کوهی از بدبختیها را تصوّر کردم که او را احاطه کرده و به این راه ناگزیر کشانده است. سؤال پشت سؤال در ذهنم میرویید: با پای خودش آمده یا مجبورش کردهاند؟ چقدر از دستمزد روزانهاش به خودش تعلّق دارد؟ روزهایی که نقاب از چهره میافکند و در میان مردم قدم برمیدارد، چه حالوهوایی دارد؟ چگونه تاب میآورد در چشمهای دیگران نگاه کند؟ دیگران در نگاه او چقدر خوشبخت هستند! خوشا به حال دیگران که دستهایشان تنها بهنشانهی «سلام» بلند میشود!