یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

روزنوشت چهارم

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ب.ظ

گفتم: «وَ یَکشُفُ نه! وَ یَکشِفُ.»

سبزی و ساطور را لحظه‌ای رها کرد. نگاهم کرد و گفت: «وَ... یَک... شِ... فُ... .»

و به کارش برگشت.

«اَمّن یُجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السّوء.»

«آفرین مامان! از لحاظ عربی هم میشه مفردِ... امممممم... غایبِ مذکّر. آره. مفرد مذکّر غایب.»

«آره دردش به جونم، دعای مخصوص امام زمانه.»

روزنوشت سوّم

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ

ساعت ده‌ و ‌نیم، خودم را به سختی از تشک و پتو کندم و خواب‌آلود، از پلّه‌ها رفتم بالا. روی تخت ‌اتاق، دوباره خودم را ولو کردم و چشمانم را بستم. عادت داشتم که باقیمانده‌ی خوابم را روی این تختِ خنک ادامه دهم و بعد بیدار شوم. کمی بعد خواهرم آمد توی اتاق و گفت: «سلام داشی. بیا صبحانه بخور.»

با صدای او چشمانم را باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم: یازده و ده دقیقه!

صدای خواهرم را از توی آشپزخانه می‌شنیدم.

«...دیدم که یک پرهای سبزی هم روی کلاهش دارد.» 

مادر هم قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت: «دردت به جانم الهی! تو دیگر باید نمازت را هم بخوانی؛ چون خدا تو را خیلی دوست دارد.»

نشستم پشت رایانه. کمی در سایت‌های منتخب گشتم. خواهر آمد کنار میزم و با هیجان گفت: «داداش میدانی من چه خوابی دیدم؟»

من همانطور که چشمم به رایانه بود، گفتم: «آره، تقریباً فهمیدم.»

خواهر با حالت خوشایندی گفت: «داداش! من دیدم امام زمان (عج) ظهور کرده. خودش را هم از نزدیک دیدم...»

سرم را چرخاندم به سمتش. با لبخندی تعجّب‌آمیز پرسیدم: «داشی تو مطمئنّی که امام زمان را به خواب دیدی؟ شاید کسی دیگر بوده.»

ناگهان چشم‌هایش گشاد شد و دهانش لرزید. گفت: «بیا زودتر صبحانه‌ات را بخور.» 

و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت: «تازه من خودم با چشم‌های خودم دیدم. اصلاً تو چرا باور نمی‌کنی؟»

اشک دور چشمانش حلقه زده‌بود و گونه‌اش مثل لاله، سرخ و لطیف شده‌بود. از حرفی که زده‌بودم پشیمان شدم. او را به بغل خودم کشاندم و پرسیدم: «حرفم ناراحتت کرد؟»

گریه صورتش را دوست داشتنی‌تر میکرد. با همان حالت گفت: «نه اصلاً بیخیال! به خاطر آن گریه نکردم.» و دوباره رفت.


پی‌نوشت: از دیشب تا حالا، مدام دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم. روزنوشته هایم را مرور می‌کنم، خوب‌ترینشان را برمی‌گزینم و داخل صفحه‌ی بیان می‌چسبانم امّا دلم راضی نمی‌شود به زدنِ دکمه‌ی سبزرنگِ «ذخیره و انتشار». دل‌تنگیِ کسی را دارم که برای اوّلین‌بار میخواهد وبلاگ بنویسد. به هرحال، این مطلب را - که چندان هم راضی به انتشارش نبودم - از پوشه‌ی نوشته‌هایم با وسواس درآوردم و با اندکی ویرایش، تقدیم به شما کردم. 

پی‌نوشت 2: رادیـو یاکریـم هم به روز شد.

پی‌نوشت 3: سلامی دوباره به شما دوستانِ جان!