روزنوشت سوّم
ساعت ده و نیم، خودم را به سختی از تشک و پتو کندم و خوابآلود، از پلّهها رفتم بالا. روی تخت اتاق، دوباره خودم را ولو کردم و چشمانم را بستم. عادت داشتم که باقیماندهی خوابم را روی این تختِ خنک ادامه دهم و بعد بیدار شوم. کمی بعد خواهرم آمد توی اتاق و گفت: «سلام داشی. بیا صبحانه بخور.»
با صدای او چشمانم را باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم: یازده و ده دقیقه!
صدای خواهرم را از توی آشپزخانه میشنیدم.
«...دیدم که یک پرهای سبزی هم روی کلاهش دارد.»
مادر هم قربان صدقهاش میرفت و میگفت: «دردت به جانم الهی! تو دیگر باید نمازت را هم بخوانی؛ چون خدا تو را خیلی دوست دارد.»
نشستم پشت رایانه. کمی در سایتهای منتخب گشتم. خواهر آمد کنار میزم و با هیجان گفت: «داداش میدانی من چه خوابی دیدم؟»
من همانطور که چشمم به رایانه بود، گفتم: «آره، تقریباً فهمیدم.»
خواهر با حالت خوشایندی گفت: «داداش! من دیدم امام زمان (عج) ظهور کرده. خودش را هم از نزدیک دیدم...»
سرم را چرخاندم به سمتش. با لبخندی تعجّبآمیز پرسیدم: «داشی تو مطمئنّی که امام زمان را به خواب دیدی؟ شاید کسی دیگر بوده.»
ناگهان چشمهایش گشاد شد و دهانش لرزید. گفت: «بیا زودتر صبحانهات را بخور.»
و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت: «تازه من خودم با چشمهای خودم دیدم. اصلاً تو چرا باور نمیکنی؟»
اشک دور چشمانش حلقه زدهبود و گونهاش مثل لاله، سرخ و لطیف شدهبود. از حرفی که زدهبودم پشیمان شدم. او را به بغل خودم کشاندم و پرسیدم: «حرفم ناراحتت کرد؟»
گریه صورتش را دوست داشتنیتر میکرد. با همان حالت گفت: «نه اصلاً بیخیال! به خاطر آن گریه نکردم.» و دوباره رفت.
پینوشت: از دیشب تا حالا، مدام دارم مینویسم و پاک میکنم. روزنوشته هایم را مرور میکنم، خوبترینشان را برمیگزینم و داخل صفحهی بیان میچسبانم امّا دلم راضی نمیشود به زدنِ دکمهی سبزرنگِ «ذخیره و انتشار». دلتنگیِ کسی را دارم که برای اوّلینبار میخواهد وبلاگ بنویسد. به هرحال، این مطلب را - که چندان هم راضی به انتشارش نبودم - از پوشهی نوشتههایم با وسواس درآوردم و با اندکی ویرایش، تقدیم به شما کردم.
پینوشت 2: رادیـو یاکریـم هم به روز شد.
پینوشت 3: سلامی دوباره به شما دوستانِ جان!
خوشحالمان کردید.
خواهش میکنم، کاری نکردم.
ان شاء الله همیشه تندرست و در مسیر رشد باشید!
الهی :)))))
شما بودین کرونا گرفته بودین ؟!
خوبین ان شالله ؟!
خوش برگشتی عزیز :)
ایشالا که خواب آبجیت هم هرچه زودتر محقق بشه و امام زمان بیاد :)
خیلی هم عالی
ماشالا به این اراده من اگه بودم هفته ی اول برمیگشتم😅
خلاصه خوشحال شدیم :)
آفرین به علیرضای عزیز
تشکر بابت شرکت در قرار پنج شنبه ها
نوبت معرفی کتاب انتخابی شما ۲۷ آذر ماه
لطفا یک روز قبل به صورت خصوصی معرفی کتاب خود را برای وبلاگ برقرار ارسال کنید
باز هم ممنون :)
خوش برگشتید
خوبی
میگم راستی کنکور رو چکار کردی؟
ندیده بودمش
الان دیدم
جسارتا چرا ریاضی؟
البته کنکور امسال که داستانی شده بود با کرونا.
کنکور سال قبل که گذشت و تموم شد و هیچ درگیرش نباش(میدونم که نیستی)
امید به خدا
فقط سوالی داشتم :
توی رشته های فنی مهندسی به کشف استدلال اثبات میرسی؟
از کشف و استدلال و اثبات میتونی زندگی رو بچرخونی؟
بعد اینکه
خیلی کم پیدا نیستم
اینستاگرامتو دیدم
کانال ایتا رو هم دیدم
ماشالا فعالی
گوش دادم قسمتایی از کتاب سقای آب و ادب
سید مهدی شجاعی بسیار بسیار عالیه
ترتیل خوانی رو هم گوش دادم
خیلی هم عالی
موفق باشی ان شاءالله
نه خواهش میکنم.ایرادی نداره
اینکه قطعا به نون نمی رسیم هم نظر من نیست باید جزیئات بیشتری در مورد نظرم رو می گفتم.
ان شاءالله
امید به خدا
موفق باشی
من از پیگیری که پشیمون نشدم یعنی اصلا کاری نکردم
مهم شمایی که از گفتنش پشیمون نشده باشی :)
امیدوارم حالت خوب باشه
خوشحالم هنوزم از دوستای وبلاگ نویس قدیمی هستین کسایی که ادامه میدین
موفق باشی ان شاء الله تو همه عرصه های زندگی