یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

مرد خدمات‌رایانه‌ای

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

رفتیم داخل مغازه‌ کامپیوتریِ کنار اداره. آهنگی پخش می‌شد که خواننده‌اش می‌خواند: «عَزیزِم آشُفتَه‌حالِم لَه غمِت...»

پدر گفت: «این آهنگ مرا می‌برد به دهه‌ شصت.»

مرد گفت: «من اساساً آهنگ‌های قدیمی را دوست دارم. این جدیدها معلوم نیست چه می‌گویند!»

پدر پرسید: «مظهر خالقی است؟»

مرد سرش را به‌ نشانه تایید تکان داد.

نگاهی انداختم به اطراف. روی دیوارها قفسه‌هایی بود که سی‌دی و بلندگو و هدفون و از اینجورچیزها رویش چیده بودند. بعضی‌هاشان دیگر رنگ‌و‌رو نداشتند. روی یکی از سی‌دی‌ها عکس سی‌جی را دیدم با آن رکابی سفید و سر طاسش. در اینجا و آنجای مغازه، پوسترهایی چسبانده بودند از هنرپیشه‌های فراموش‌شده‌ی زن و مرد.

مرد پرسید: «این معافیت برای چیست؟»

و به کاغذهایی اشاره کرد که گذاشته بود داخل دستگاه کپی. شکم برآمده‌اش را تکیه داده بود به دستگاه. قدّش از من و پدر بلندتر بود و موهای سیاه غلیظی داشت که حوصله نکرده بود شانه‌‌شان بزند. صدایش از اعماق بر می‌خواست و تند‌تند حرف می‌زد. 

پدر گفت: « برای سربازی.»

مرد پرسید: «چه بندی؟»

«جانم؟ چه گفتید؟»

«طبق چه بندی معاف شود؟»

پدر گفت: «به خاطر مامانش که جانباز است.»

مرد گفت: «خیلی خوب.»

و ادامه داد: «گرچه سربازی هم خوبی‌های خودش را دارد؛ مثلاً آدم را با تجربه می‌کند، به معلوماتش اضافه می‌کند. آدم که سربازی می‌رود، وارد دنیای دیگری می‌شود. خود من چهارسال سربازی رفتم.»

کاغذهای داخل دستگاه را جابه‌جا کرد.

«البته آن زمان اضافه‌کاری زیاد داشت و امورشان منظّم نبود. در اصل باید هفده ماه می‌رفتم که چهارسال طول کشید!»

پدر خندید. کارت اعتباری‌اش را درآورد و پرسید: «چه‌قدر بکشم؟»

مرد کاغذها را می‌شمرد و قیمت‌هاشان را زیرلب جمع می‌زد. پدر دوباره پرسید: «چه‌قدر بکشم؟» و نگاهی انداخت به خیابان.

مرد هنوز می‌شمرد، آهسته و با دقّت. با آن ابروهای پیوندی و لبخند کمرنگ، بی‌خیال و مهربان به نظر می‌رسید. سرانجام گفت: «قابل شما را ندارد.»

«ممنونم.»

«یازده تومان و... یازده تومان و با سه تومانِ پوشه‌ها... می‌شود چهارده تومان.»

بعد گفت: «خدا به شما برکت بدهد.»

ناگهان احساس شرم کردم. شرمی ناشناخته و بی‌دلیل که با دیدن پیراهن لکّه‌دار و ته‌ریش سیخ‌سیخی و شلوارکردی خاک‌آلود و کتانی‌های مندرس او افتاده بود به جانم. روبروی او، من بودم با ساعت‌مچی برّاق و کُت جگری‌رنگم و پدر بود با کت‌وشلوار صاف و موی شانه‌کرد‌ه‌اش.

کارمان تمام شد. مرد برای بدرقه آمد و به پشت من ضربه‌ی آرامی زد.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۲۳
علیرضا

نظرات  (۴)

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۴۷ محمد هادی بیات

خدا به رزق و روزی اش برکت بده...

دلم براش سوخت

پاسخ:
الهی آمین...

در اصل اون خواننده «حشمت الله لرنژاد» هست، نه مظهر خالقی.

داستان رو خوندم. انتظار یک نتیجه داشتم

آخرش که تموم شد گفتم 

خب؟ بعدش؟

 

راستش رو بخوای انتظار داشتم پدر و اون مرد پیر بیشتر با هم صحبت و گفت و گو داشته باشن دلیلش رو می‌گم

اول داستان هم تقریبا مشخص شد که پدر و اون مرد پیر مغازه‌دار در یک رنج سنی و یا یک دهه هستن ، معمولا اینجور آدما که در یک رنج سنی هستن بیشتر خاطره تعریف می‌کنن و حرف می‌زنن خصوصا که سنشون هم زیاده و تجربه‌هاشون زیاده. 

با این حال باز هم خوب بود. ولی آخرش رو متوجه نشدم که چی‌ می‌شه. شاید داستان ادامه داره یا چی ؟ :)

پاسخ:
خب، حرف‌هات نشون میده که نوشته‌ام قانع‌کننده نبوده. گرچه این در اصل یه خاطره است که من پروبال بهش دادم ولی انگار به‌اندازه کافی پرداخته نشده‌. 
حتماً به توصیه‌هات فکر می‌کنم. بسیار ممنون بابت نکته‌سنجی. :))
۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۲۱ زهرا بیت سیاح

خوب بود. توصیفای خوبی داشت. 

راستش خود منم از اینکه بخوام نتیجه گیری مشخصی بکنم یا اینکه یه پایان بندی کلیشه ای داشته باشم خیلی خوشم نمی آید. اینم خوب تهش به نظرم مشخص بود دیگه. به نظر من اون احساس پایانی راوی می شه نتیجه داستان. آدم واقعا اینجوری به نظرم بیشتر راجع به موضوع فکر می کنه.

پاسخ:
ممنون از نظرتون. :)
در واقع این داستان نبود، شاید بشه بهش گفت ناداستان یا خاطره؛ چون عیناً به همین شکل برام رخ داد و من در اینجا سعی نکردم تغییرش بدم.
با حرفتون درباره پایان‌بندی هم موافقم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی