یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

دیشب، ساعت هشت‌ونیم

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۶ ب.ظ

چند بار به پدر زنگ زدم امّا جواب نداد. معلوم نبود که خطش اشغال است یا در دسترس نیست. در حالیکه تلفن، خطوط آنتن را تمام‌وکمال نشان می‌داد. پس مشکل از چه بود؟ علاوه بر پدر، مادرم و خواهرم نیز گوشی‌شان را بر‌نمی‌داشتند. باید مطّلع می‌شدم که الان کجا هستند؛ آیا رسیده‌اند به خانه یا هنوز از بازار برنگشته‌اند؟

یک ربع از غروب گذشته بود امّا برق، هنوز وصل نشده بود. خیابان‌ها و محله‌ها برای اوّلین‌بار به خاموشیِ وهم‌انگیزی فرو رفته بودند. تنها چراغ ماشین‌ها و گوشی‌ها بود و بس. تصمیم گرفتم که یکبار همین مسیری را که آمده بودم دوباره طی کنم و بعد، به خانه برگردم. شاید در این مدّت، پدر و این‌ها به خانه برگشته باشند. فرمان دوچرخه‌ام را چرخاندم و در خلافِ جهت رکاب زدم.

از خیابان فرعی به خیابان اصلی پیچیدم. آسمان هنوز سرمه‌ای رنگ بود امّا شهر مثل شهر ارواح بود؛ شلوغ و بی‌فروغ. از ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، فقط دو چراغ متحرّک دیده می‌شد و امتداد نورشان بر روی جاده. همگی انگار از چیزی می‌گریختند. آن‌ها‌یی هم که کنار جادّه توقّف کرده بودند، درمانده و نیازمند به‌نظر می‌رسیدند. هیچ‌چیز خوشایند نبود.

به سمت میدان اصلی شهر می‌رفتم که میدانی بود نیم‌دایره‌ای. میدان امام. از دور ازدحامی به‌چشمم خورد. یک‌جور راه‌بندان. خوب که نگاه کردم، دیدم جایی دارد می‌سوزد و دودِ آن تنوره می‌کشد. در زمینه‌ی دود، آژیر پلیس به دو رنگ آبی و زرد دیده می‌شد و مدام این دو رنگ با هم جابه‌جا می‌شد. ماشین پلیس به‌سختی پیش‌روی می‌کرد. هراس به دلم افتاده بود. قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ تندتر رکاب زدم. حالا تاریکی، شهر را رسماً بلعیده بود. هیچ‌گاه دیوارها، ساختمان‌ها، مغازه‌ها، کوچه‌ها و درخت‌ها را این‌چنین تاریک و مرموز ندیده بودم. 

ماشین‌ها بوق می‌زدند تا جلویی‌ها حرکت کنند. امّا جلویی‌ها هم بوق می‌زدند. همگی، هماهنگ و منظّم، مثل گروه سرود. حتّی اگر راهشان باز می‌شد، عمداً یواش می‌کردند و بوق می‌زدند؛ آنقدر یواش که انگار زمین چسب‌ناک بود. خدایا! این‌ها از کجا آمده‌اند؟ چه می‌خواهند؟ پس این برق لعنتی چرا وصل نمی‌شود؟ خودت رحم کن!

جوانی از روی جدول پرید و درحالیکه به مغازه‌ای وارد می‌شد، به نفر مقابلش شوخی‌شوخی گفت: «خب چه کار کنیم مرد حسّابی! مگر راه اعتراضی هم داریم غیر از این؟»

«همه حق دارند به مولا. این چندمین بار است که برقشان می‌رود؟»

مرد سن‌ّوسال‌داری که از پیاده‌رو می‌گذشت، پوزخندی زد و گفت: «آنها خیال می‌کنند که این عروسی است! این وضعی که این‌ها راه انداخته‌اند، کجایش به اعتراض شبیه است؟»

ساعت هشت‌ونیم بود. بوق‌زدن‌ها شدّت گرفته بود. بعضی‌ها لودگی‌شان گُل کرده بود و سوت می‌زدند، دادوهوار الکی راه می‌انداختند یا شعارهای مزخرف و بی‌معنی می‌دادند. ناگهان دود از سمت راست آمد توی چشمم. سرتاپایم دودی شد. امّا برخلاف تصوّرات قبلی، خبری از آتش نبود. دودِ مغازه‌ی کبابی بود!

جلوی میدان امام بند آمده بود. نرده‌های آهنی وسطِ خیابان، دو طرف آن را از هم جدا می‌کرد. راهی که به سمت غرب می‌رفت، یعنی به خانه‌ی ما، خلوتِ خلوت بود.

جوانی داد زد: «آنجا را! یک اسکانیا!» 

و به خیابان پایینی اشاره کرد. راست می‌گفت. حالا این غول بیابانی از کجا رد شود! انگار از زیرِ زمین درآمده بود. بوق بزرگی زد و سلّانه‌سلّانه به درون ازدحام خزید و کمی جلوتر ایستاد. انگار افتاد به غلط‌کردن! بیچاره، خرس گنده، نه راه پیش داشت، نه راه پس! مثل سنگِ بزرگی که داخل رودی بیفتد و آب زیادی پشت سرش جمع شود، راه همه را بند آورد. موتوری‌ها و بعضی از ماشین‌ها از باریکه‌ای که بین اسکانیا و نرده‌های آهنی وجود داشت، به‌زحمت رد می‌شدند. بقیّه فقط بوق می‌زدند و شاید به راننده اسکانیا فحش می‌دادند! 

خواستم از این صحنه‌ها فیلم بگیرم امّا بدجور واهمه داشتم. نکند گوشی‌ام‌ را کسی بقاپد یا باهام دست‌به‌یقه شود؟ احتمالش زیاد بود. امّا آخر چرا باید کسی چنین کاری بکند؟ از خدایشان هم باشد. مگر اینها نمی‌خواهند که صدایشان شنیده شود؟ خب من هم با فیلم‌گرفتن از آن‌ها، آن‌ها را به خواسته‌شان می‌رسانم. وقتی‌که چند نفر دوربینشان را روشن کردند، من هم جرئت راست کردم و آدم‌آهنی‌طور گوشی‌ام‌ را درآوردم و گرفتم بالای جمعیت. البته قبلش به دیوار‌ی پناه برده بودم و تازه، زیاد هم فیلم نگرفتم. فقط ده بیست ثانیه. 

میدان را دور زدم و رفتم آن پشت. کنارِ قوسِ میدانِ نیم‌دایره‌ای. آن بالا چشم‌انداز بهتری داشت. راستی، این همه ماشین را کی خبر کرده بود؟ چطور؟ پس چرا تمام نمی‌شوند؟ نکند همان‌ها که از صحنه خارج می‌شوند، دوباره به ابتدای صف برمی‌گردند؟!

ناگهان جوانی پیدا شد. آستین‌کوتاه سیاهی پوشیده بود و هیکل ورزیده‌ای داشت. دوری زد و وسط پیاده‌رو ایستاد. دست‌هایش را مشت کرد و شعار داد: «مرگ بر...» و چندبار دیگر تکرار کرد. دنباله‌ی شعارش را نفهمیدم. هرچه گوش تیز کردم، نفهمیدم که مرگ می‌فرستد به کی؟ به‌فارسی شعار می‌دهد یا به‌زبان محلّی؟ از آن فاصله مشخّص نبود. چیزی نمانده بود که یک تظاهرات تمام‌عیار ایجاد شود امّا نشد. کسی آن جوان را همراهی نکرد. همه فقط بوق می‌زدند.

ناگهان یاد پدر و این‌ها افتادم. همین چند دقیقه پیش، سوار بر ماشین پیچیدند داخل خیابان پایینی. من سر نبش خیابان، سواربردوچرخه ایستاده بودم و برایشان دست هم تکان دادم امّا ندیدند. اکنون احتمالاً دلشان هزار جا رفته است. باید برمی‌گشتم؛ گرچه، دلم می‌خواست بمانم و ببینم که تهش چه می‌شود. امّا چه فایده؟ اصلاً به من چه! ماندنم چه سودی دارد؟ زور بازو هم که ندارم، قدرتی خدا.

برق هنوز وصل نشده بود و انگار زندگی از شهر گریخته بود. به یقین رسیده بودم که اراده‌ای محکم وجود دارد تا در این دمِ آخریِ دولت، پدر مردم را درآورد. آخر چرا همه‌چیز اینقدر پیچیده شد؟

نه‌تنها برق نبود که تلفن هم خط نمی‌داد. در حالیکه تلفن، خطوط آنتن را تمام‌وکمال نشان می‌داد. مشکل از چه بود؟ از دور هنوز دود بلند می‌شد امّا می‌دانستم که دود آتش نیست. کسی آتشی به‌پا نکرده بود.

  • علیرضا

نظرات  (۳)

  • یاس ارغوانی
  • هی...

    یعنی این روزگار تموم میشه؟

    پاسخ:
    چی بگم...
    پناه بر خدا.

    واقعی بود یا ساختۀ ذهن؟

    هرچی که بود خیلی خوب بود :) کی منتظر کتابت باشیم علیرضا؟

    پاسخ:
    همه‌اش واقعی بود و دو شب پیش برام رخ داد. :)
    البته خود همین واقعیت تا به درون من وارد بشه و تبدیل به کلمه بشه، کلّی تراش می‌خوره و وصله‌های جورواجور بهش می‌چسبه! پس واقعیّت صددرصدی نیست. :)
    شما خوب خوندی، برادر جان. ممنونم.

    کتاب؟ من؟ من؟ خوابه یا رؤیا؟ 😢

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی