خسروِ مهجور، نه! خسروِ خوبان...
کتابی خواندهام، کتاب ها! پر از عشق، پر از ایمان، پر از حیات، سوزان، خروشان، تلخ. کتاب نیست، عاشقانهایست پُرآبچشم. به دلم حرارتی افکنده که خاموششدنی نیست. سینهام حالاحالاها، تبدار خواهد بود و بیقرار و گرم. به تبداری هوای آبادان، به بیقراری شطّ کارون و به گرمی لهجهی مردمانش.
آه از آن سخنها! آن نجواها! آن خندهها و گریههای بههمآمیخته. آه! از آن آدمهای سادهدل و بیرنگ که شبیه هیچکس نبودند و مثل همه بودند. از آن لهجهی محبّتآمیزِ خوزستانی که قند و شکر میپاشید! احساس میپاشید، زندگی میپاشید، جوانمردی و رفاقت و تمام چیزهای خوبِ عالم میپاشید.
از کدامشان برایت بگویم؟ از کوروش با کفشهای سبز زیتونی و خندههای زنگدار و بلند و شاد؟ از سیّد عادل با لبخند مسحورکنندهاش؟ از سیّدِ داشمشتی و کلُفتمرام؟ از عاطفه یا سیّده شیرین؟ یا از خسرو؟ آه! خسرو... خسروِ خوبان. چهها کشید از درد بیکسی... اصلاً مگر گفتنیست؟ نه! باید بخوانید. نه! باید بچشید، درد بکشید، بمیرید و زنده شوید.
آنوقت تا مدتها گرم خواهید بود، گرم؛ لبریز، بیتاب، ناآرام، سیراب و تشنهکام، آتشین و خاموش. تا هفتهها دیگر هیچ کتابی نخواهید خواند! هیچ کتابی. تا این شعله فروکش کند و این اندوه از دل برود. که ای کاش نرود. که خیلی خواستنیست! غماش آدم را رشد میدهد، صفا میدهد، دین و مذهب میدهد، دلیل و بهانه میدهد.
خوشا با عشق زیستن، با عشق خونِ جگر خوردن و با عشق مُردن. خوشا عشق! جاودان باد، طنینِ خوشرنگ و مهربانت، ای عشق!
- ۰۰/۰۵/۱۰
عهههه
نویسنده امضا کردهههههه
داستانش همون خسرو و شیرین معروفه ؟ یا چیز دیگریست ؟