خواب ناتمام
شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ
ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می شد. بلند شد و از میان آن ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می ترسید. با خودش فکر کرد: ای کاش دستشو رها نمی کردم...