چند وقت است که مدیریت زمان از دستم در رفته. همه چیز شلخته و در هم و برهم شده. نه اینکه قبلا هم زمان را مدیریت می کردم امّا الان دیگر واویلاست! صبح ها ساعت هفت و ربع صبحانه خورده و نخورده زنبیل چایی و آب معدنی و ساقه طلایی که مادرم برایم کنار گذاشته، بر می دارم و دم در منتظر می مانم تا پدرم دخترها را برساند مدرسه و برگردد. دخترها که می گویم، منظورم خواهرم است و دوست هایش. بعد که هفت و ربع یا هفت و سی گاهی هم هفت و سی پنج پدرم از راه می رسد، تخته گاز از شهر می زنم بیرون. بیست الی سی دقیقه تا محلّ کارم فاصله دارم. اوایل جادّه چهاربانده است و با نرده و نیوجرسی از هم جدا شده. اواخر جادّه تبدیل به یک جاده باریک معمولی می شود با آسفالتی به قدمت عصر یخبندان. با گذر دم به دقیقه ماشین های سنگین و ترانزیتی. اطرافم پر می شود از زمین های زراعتی و باغ های انگور. زمستان هایش موقع برف و بهارهایش حتما دیدن دارد. دم در محلّ کارم که می رسم، ماشین را می گذارم توی خاکی و سبد صورتی را بر می دارم تا پیاده شوم. در ماشین را باز نکرده ام هنوز که بچه ها سر می رسند. دوره ام می کنند. - آقا اجازه سلام... - آقا چقدر دیر اومدین؟ - آقا امروز با وانت اومدین؟! به مغازه دار و اهالی ده سلام می کنم. از پله های سنگی در مدرسه بالا می روم، نگاهی می اندازم به تابلوی رنگ و رو رفته عهد بوق که نام شهید کمر خورانی بر آن نقش بسته. به پرچم سه رنگ بالای دیوار نگاهی می اندازم که تازه عوضش کردم و دلبرانه می رقصد. سبز و رها. سرخ و شیدا. سفید و ساده. اینگونه است که تدریس من در کلاس شش پایه روستایی آغاز می شود و نفسم از خستگی به شماره می افتد... امّا دلم می تپد. همین امید برایم کافی است.
*شعری از قیصر امین پور
- ۱ نظر
- ۰۷ آبان ۰۴ ، ۱۷:۵۲