یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ معلّم ابتدایی از سال ۱۴۰۴
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

یکی دو هفته پیش حوالی غروب در خانه پدر خانمم بودم که تماس ناشناسی را دریافت کردم:

- سلام من مادر سارا و سهیل هستم...

سارا و سهیل دو تا از دانش آموزهای جدید الورود من هستند که از نیمه های مهر به مدرسه آمدند. پدرشان در بندر عباس کار می کند و مادرشان جدا شده. مادر سارا و سهیل از مشکلاتش می گفت. از سهیل که یک دست مادرزاد ندارد... از اینکه همسرش او را کتک می زند. از اینکه خانواده همسرش او را در خانه راه نداده اند و از فرزندانش دور مانده.


امروز صبح عمه ی سارا به کلاس آمد و اجازه گرفت که او را ببرد دکتر. بعد مادر سارا تماس گرفت و حالش را پرسید، به او گفتم. مادرش ناراحت شد و پیغام داد که سارا مشکل معده دارد... از اضطراب... از پدرش می ترسد... و به او قول دادم که هر اتفاقی افتاد به او بگویم.


بعد از ظهر عمه ی سارا تماس گرفت. دو بار. خسته بودم و جواب ندادم. شب با او تماس گرفتم،‌ ازم پرسید:

- ازتون یه سؤال میپرسم راستشو بگین

- بفرمایید

- مامان سارا تماس گرفته باهاتون؟

با اینکه تماس گرفته بود، از روی حس وظیفه شناسی گفتم: نه

بعد که دیدم اصرار می کند، گفتم بله... صبح تماس گرفته. بعد عمه ی سارا برایم تعریف کرد که این مادر چه دروغ هایی سر هم کرده از امروز... گفته که آقا معلم گفته که سارا جیغ و داد راه انداخته و به زور رفته دکتر... به همکارهای شوهرش در بندر زنگ زده و غیبت شوهرش را کرده...

از همه بدتر عمه اش گفت که مشکل معده سارا به خاطر زهرماری ای است که مقداری از دست دایی اش نوشیده... حیرت زده شدم... از اینکه به همین سادگی بازی خوردم.

عمه ی سارا گفت:

- میشه یه خواهش کنم؟

- بفرمایید

- از این به بعد هر اتفاقی افتاد به مادره نگید

من دیگر نمی دانستم چه بگویم. من فقط می خواستم به دانش آموزم کمک کنم... که خانواده شان دوباره زیر یک سقف جمع شوند... که مثلا به یک مادر کمک کنم... اما نمی دانم طرف کدام یک را باید بگیرم؟؟

  • علیرضا
چند وقت است که مدیریت زمان از دستم در رفته. همه چیز شلخته و در هم و برهم شده. نه اینکه قبلا هم زمان را مدیریت می کردم امّا الان دیگر واویلاست! صبح ها ساعت هفت و ربع صبحانه خورده و نخورده زنبیل چایی و آب معدنی و ساقه طلایی که مادرم برایم کنار گذاشته، بر می دارم و دم در منتظر می مانم تا پدرم دخترها را برساند مدرسه و برگردد. دخترها که می گویم، منظورم خواهرم است و دوست هایش. بعد که هفت و ربع یا هفت و سی گاهی هم هفت و سی پنج پدرم از راه می رسد، تخته گاز از شهر می زنم بیرون. بیست الی سی دقیقه تا محلّ کارم فاصله دارم. اوایل جادّه چهاربانده است و با نرده و نیوجرسی از هم جدا شده. اواخر جادّه تبدیل به یک جاده باریک معمولی می شود با آسفالتی به قدمت عصر یخبندان. با گذر دم به دقیقه ماشین های سنگین و ترانزیتی. اطرافم پر می شود از زمین های زراعتی و باغ های انگور. زمستان هایش موقع برف و بهارهایش حتما دیدن دارد. دم در محلّ کارم که می رسم، ماشین را می گذارم توی خاکی و سبد صورتی را بر می دارم تا پیاده شوم. در ماشین را باز نکرده ام هنوز که بچه ها سر می رسند. دوره ام می کنند. - آقا اجازه سلام... - آقا چقدر دیر اومدین؟ - آقا امروز با وانت اومدین؟! به مغازه دار و اهالی ده سلام می کنم. از پله های سنگی در مدرسه بالا می روم،‌ نگاهی می اندازم به تابلوی رنگ و رو رفته عهد بوق که نام شهیدی بر آن نقش بسته. به پرچم سه رنگ بالای دیوار نگاهی می اندازم که تازه عوضش کردم و دلبرانه می رقصد. سبز و رها. سرخ و شیدا. سفید و ساده. اینگونه است که تدریس من در کلاس شش پایه روستایی آغاز می شود و نفسم از خستگی به شماره می افتد... امّا دلم می تپد. همین امید برایم کافی است. 

*شعری از قیصر امین پور
  • علیرضا