این دفعه نمیگذارم از یادم برود
هر بار که مادربزرگم به من زنگ میزند، از من گلایه میکند که «چرا بهم زنگ نمیزنی؟» و من درسخواندن را بهانه میکنم و قول میدهم که از این به بعد به او زنگ خواهم زد. مدّت زیادی میگذرد و مادربزرگم دوباره زنگ میزند و گلایه میکند که «چی شد؟ گفتی که بهت زنگ میزنم». و من کارداشتن را بهانه میکنم و قول میدهم که خیلی زود به او زنگ خواهم زد. دوباره مدّتی میگذرد و گوشیام زنگ میخورد. یادم می آید که باز هم فراموش کردهام به قولم عمل کنم. مادربزرگ دوباره پیشقدم شده است.