بعضی چیزها دست ما نیست، مثل لحظهٔ شهادت
دیروز که خبر حادثه همهجا پیچید، گوشیام تا شب چند بار زنگ خورد. دوستان دور و نزدیک تماس میگرفتند و حالم را میپرسیدند، چون از طرف دانشگاه به اردوی راهیان مقاومت در کرمان رفته بودم. با این حال خیلی زودتر از آن اتفاق به خانه برگشتم. مادرم که خبر فاجعه را شنید، لبخند تلخی زد و گفت: «چیزی نمانده بود کار دست خودت بدهی!» هرچند هنوز آماری از شهدای دانشجو به دست نیامده بود. وقتی خبر شهادت خانم رحیمی را شنیدم، جا خوردم. من خادم شهدای دانشجومعلّم بودم، در دانشگاه خودمان. مفهوم «شهید دانشجومعلّم» جایی در سالهای دور تاریخ خاک میخورد و حالا درخشش تازهای به خود گرفته بود. شهید نسل سوم انقلاب. شهیدی که بار دیگر ما را از خواب غفلت بیدار کرد. گلایههایم از مسئولان و کمکاریهایشان سر جایش باقی است، امّا به حساب و کتاب خدا خیلی فکر میکنم. من هم میتوانستم آنجا باشم. گلزار شهدای کرمان. در حال خوردن نذری، در حال پخشکردن بستههای فرهنگی، گرم گفتوگو با یک رفیق هیئتی، یا شاید خیره به عکس شهیدی... چه میشد اگر شهادت مرا قابل میدانست و به آغوش گرم و سرخ خویش فرا میخواند؟ نه... باز هم جا ماندیم...