چاهکندن در زمینی بیآب و علف!
ما آدمها به مکان وابستهایم. انگار پارهای از جانمان را در بعضی از مکانها برای همیشه جا میگذاریم. اتفاقهایی مثل سفر یا مهاجرت باعث میشود که فیلمان یاد هندوستان کند و غم دوری از مکان گرفتارمان کند. آن وقت است که دلمان برای خودمان تنگ میشود؛ برای خاطراتی که کنج اتاقی یا لای باغچهای جا گذاشتهایم و حالا دیگر نیست. مدّتی طول میکشد تا عادت کنیم به جا و مکان جدید، به آدمها و عالمهای تازه.
فردا برای من روز مهمی است. قرار است بار و بندیل ببندم و راهی خوابگاه شوم؛ خوابگاهی که فقط بیست کیلومتر آنورتر است! هرچه باشد، خوابگاه است و شهر غریب! پنداری در دنیایی دستنخورده قدم میگذارم؛ دنیایی که مختصات آن را نمیشناسم. دنیایی که چهرهی آدمهایش را ندیدهام، طعم غذاهایش را نچشیدهام و یا حتّی در هوای بهاریاش سرما نخوردهام!
حالا هم نصفشبی هوس نوشتن به سرم زده است. دکمهها پرسروصدا کوبیده میشوند و حروف روی صفحهی رایانه نقش میبندند. جملهها به هم بافته میشوند و سطرها به انتها میرسند و نقطه سر خط. هرچند که نقطهای در کار نیست. روزگاری است که قید علائم نگارشی را زدهام و بیقیدوبند مینویسم. بعد اگر حوصلهای باشد، دستی به سروروی متن میکشم تا قیافهی آدمیزاد به خودش بگیرد. لابد میدانید که متنها فرزندان ما هستند!
میگویند اگر یک روز ننویسی، فاتحهات خوانده است. عضلات قلمت سرد میشود و نوشتن از یادت میرود. درست مثل حالا. چیزی که مینویسم، انگار دارم با یک غریبه حرف میزنم یا در زمینی خشک و ریگراز چاه میکنم و سودای باغداری در سر میپرورانم. این است حال و روز کسی که مورد نفرین ملکهی نویسندگی قرار گرفته است!
پ.ن: این متن را پشهای نوشته که یک فرد غرغروی چند روز دست به قلم نبرده را نیش زده است!