یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

انتهای نخِ نوشته‌هایتان مالِ من

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

آمدم چند کلمه بنویسم. می‌دانید که! هرشب باید نوشت. نوشتن اگر قضا شود، مکافات دارد؛ حتّی برای یکبار. نویسنده‌ها اگر فقط یک روز ننویسند، نوشتن را فراموش می‌کنند.

البته من نویسنده نیستم. خودم این را می‌دانم. معلّم نگارش کلاس دوازدهم از انشاهایم تعریف می‌کرد امّا این که دلیل نمی‌شود. انشانویسی موی سر آدم را سفید می‌کند. نه؟

هی به کلّه‌ات کشکولک می‌زنی و فشار می‌آوری امّا دریغ از یک کلمه که بچکد روی کاغذ. یاد ترکه‌ی خشک آقامعلّم می‌افتی و آب دهانت را قورت می‌دهی. نگاهی می‌اندازی به بقیه. اکثراً مدادشان را می‌جوند و مثل جن‌زده‌ها ماتشان برده. فقط سلطان انشای کلاس است که تندتند روی دفترش چیز می‌نویسد؛ آنقدر تند که دفترش لوچ می‌شود و دنباله‌ی خط‌هایش از کاغذ می‌زند بیرون. به او حسودی می‌کنی. کاش می‌شد رویش را کم کرد. گناه او این است که خوب انشا می‌نویسد و توقع آقامعلّم را از بقیّه زیاد می‌کند.

ناگهان فکری به سرت می‌زند. دنباله‌ی خط‌هایش! معطل نمی‌کنی و یواشکی دست می‌بری و اضافه‌ی خط‌هایش را می‌چینی تا بچسبانی روی کاغذ خودت. نمی‌فهمد. کمی بعد، سینه جلو می‌دهد و می‌رود تا انشایش را با صدای بلند بخواند؛ غافل از اینکه سرنخ خطوط نوشته‌اش پیش توست. نخ نوشته‌اش را آنقدر می‌کِشی تا سرانجام، تمام انشای آن بیچاره را می‌کِشی بیرون و درواقع می‌دزدی. بنده‌ی خدا دفترش را باز می‌کند و می‌بیند خالی‌ست؛ مثل سر طاس آقامعلّم.

«بسم‌الله! خیلی عجیبه آقا!»

بعد، سرش را می‌اندازد پایین و برمی‌گردد پشت نیمکتش. آن‌وقت تو چی؟ کلاف گُنده‌ای را زیر نیمکت قایم کرده‌ای و نمی‌دانی چه‌کارش کنی. کدام کلاف؟ نوشته‌ی همان فلک‌زده که آن را دزدیدی و حالا مانده روی دستت. فکر اینجایش را نکرده بودی. باید چند دقیقه بامتانت نخ‌های آن را جدا کنی تا کلماتش به‌ترتیب قرار بگیرد و خوانا شود. ولی از بخت بد، چیزی نمانده تا پایان کلاس. الان است که آقامعلّم به همه‌چیز بو ببرد و ترکه‌اش را بیاورد.


افتادن ناگهانی یک سیب + نقد

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۵۴ ب.ظ

اسحاق رتبه‌ی خوبی در کنکور نیاورد و فرصت تحصیل در دانشگاه‌های معتبر را از دست داد. پس به‌ناچار در دانشگاهی ثبت‌نام کرد که نزدیک روستایشان بود. وقتی به رشته و دانشگاهش می‌اندیشید، می‌گفت: «نه! لیاقت من بیشتر از این‌هاست!» امّا از بس فکرش احمقانه بود، خودش خنده‌اش می‌گرفت. هرچند او خیلی کنجکاو بود و جلوی هرچیزی علامت سؤال می‌گذاشت؛ هرچیز! یک روز گوسفندها را به او سپردند تا به چرا ببرد. زیر درختی خوابش برده بود که سیبی غلطید و افتاد روی سرش. از خواب پرید و چشمش افتاد به سیب. درنگی طولانی کرد و عاقبت از خود پرسید: «چرا افتاد؟»


بخوانید: نقد آقای عبّاسلو در پایگاه نقد داستان

فتح دنیا کار آن چشم است *

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۹ ق.ظ

چشم‌هایش:

جهان‌بینی و ایدئولوژی

جنایت و مکافات!


* عنوان را از سروده‌ای از قاسم صرافان وام گرفته‌ام.

«کاش»بالاآوردن هم نوعی استفراغ است

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ب.ظ

کاش ناشناس می‌ماندم. کاش هیچکس در بیان مرا نمی‌شناخت. کاش یاد نمی‌گرفتم نیم فاصله یعنی چه. کاش پر از غلط املایی می‌نوشتم و ویرایش سرم نمی‌شد. کاش نوشتنِ همه خراب شود. کاش همه مثل بچّه‌های ابتدایی بنویسند. کاش دوستی‌هامان در وبلاگ برای معرّفی وبلاگ خودمان نباشد. کاش دوستی‌هامان طبقه‌بندی‌شده نباشد. کاش رفاقت‌هامان با رابطه‌ی همکاری فرق کند. کاش توسعه‌ی جمعی داشته باشیم، نه توسعه فردی. کاش همه‌ی نوگراها سنّت‌گرا شوند. کاش چهارپاها پرواز کنند. کاش یک لحظه برق تمام جهان قطع شود. کاش زمان حرکت عرضی داشت، نه طولی. کاش کلمات ما را بنویسند، نه ما کلمه‌ها را. کاش شعرها ما را تفسیر و ترجمه کنند، نه ما شعرها را. کاش معنا بیاید پیش ما و لفظ از پیش ما برود. کاش یک‌رنگی مال همه باشد و دورنگی مال کسی نباشد، یا اگر باشد، مال همه باشد! کاش عقل می‌رفت هواخوری. کاش دل می‌رفت جای مغز و مغز می‌رفت جای پا. کاش آدم‌ها با شکمشان فکر نکنند و با گوششان نبینند و با دست‌هایشان غیبت نکنند. کاش نسل آدم‌ها منقرض شود و نسلی نو پدید آید. کاش آدم‌ها دسته‌جمعی بروند روی ماه و زمین را بگذارند برای اهلش. کاش علامت سؤال با دونقطه ازدواج می‌کرد. کاش من یک نقطه بودم، در انتهای جمله‌ای. کاش یک علامت تعجّب پیدا می‌شد تا بخورم. کاش حرف‌های من بی‌صدا بود و کاش سکوت من صدادار بود. کاش صدا نداشته باشیم و همه با حسّ لامسه حرف بزنیم. کاش داروخانه ها دارویی داشتند برای مداوای کسی که می‌خواهد بنویسد امّا نمی‌تواند. کاش شیمی‌دان‌ها محلولی کشف می‌کردند برای انحلال سؤالات بی‌امان. کاش خدا را می‌شد بغل کرد یا سرش داد زد. کاش پاک‌کن بودم و همه‌ی جهان را پاک می‌کردم، به‌جز «به‌ نام خدا». کاش خودم را پاک می‌کردم، به‌جز آن قسمتی که همه‌اش می‌گوید: «کاش!» یا به‌عبارتی، من کاش می‌گویم، پس هستم!