«کاش»بالاآوردن هم نوعی استفراغ است
کاش ناشناس میماندم. کاش هیچکس در بیان مرا نمیشناخت. کاش یاد نمیگرفتم نیم فاصله یعنی چه. کاش پر از غلط املایی مینوشتم و ویرایش سرم نمیشد. کاش نوشتنِ همه خراب شود. کاش همه مثل بچّههای ابتدایی بنویسند. کاش دوستیهامان در وبلاگ برای معرّفی وبلاگ خودمان نباشد. کاش دوستیهامان طبقهبندیشده نباشد. کاش رفاقتهامان با رابطهی همکاری فرق کند. کاش توسعهی جمعی داشته باشیم، نه توسعه فردی. کاش همهی نوگراها سنّتگرا شوند. کاش چهارپاها پرواز کنند. کاش یک لحظه برق تمام جهان قطع شود. کاش زمان حرکت عرضی داشت، نه طولی. کاش کلمات ما را بنویسند، نه ما کلمهها را. کاش شعرها ما را تفسیر و ترجمه کنند، نه ما شعرها را. کاش معنا بیاید پیش ما و لفظ از پیش ما برود. کاش یکرنگی مال همه باشد و دورنگی مال کسی نباشد، یا اگر باشد، مال همه باشد! کاش عقل میرفت هواخوری. کاش دل میرفت جای مغز و مغز میرفت جای پا. کاش آدمها با شکمشان فکر نکنند و با گوششان نبینند و با دستهایشان غیبت نکنند. کاش نسل آدمها منقرض شود و نسلی نو پدید آید. کاش آدمها دستهجمعی بروند روی ماه و زمین را بگذارند برای اهلش. کاش علامت سؤال با دونقطه ازدواج میکرد. کاش من یک نقطه بودم، در انتهای جملهای. کاش یک علامت تعجّب پیدا میشد تا بخورم. کاش حرفهای من بیصدا بود و کاش سکوت من صدادار بود. کاش صدا نداشته باشیم و همه با حسّ لامسه حرف بزنیم. کاش داروخانه ها دارویی داشتند برای مداوای کسی که میخواهد بنویسد امّا نمیتواند. کاش شیمیدانها محلولی کشف میکردند برای انحلال سؤالات بیامان. کاش خدا را میشد بغل کرد یا سرش داد زد. کاش پاککن بودم و همهی جهان را پاک میکردم، بهجز «به نام خدا». کاش خودم را پاک میکردم، بهجز آن قسمتی که همهاش میگوید: «کاش!» یا بهعبارتی، من کاش میگویم، پس هستم!
- ۰۰/۰۸/۰۷