یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

تابع قدرمطلقی

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۰۴ ب.ظ

«یا مَن یُبَدِّلَ السَّیّئات بِالحَسَنات¹»،

      دقیق یعنی چی؟
            یعنی خدا به ما میگه:
                  - نگران کارنامه ت نباش.
                          رو برگه پایانی ت خوب بگیر،
مستمر هات با من...

 

شایدم یعنی:

      - بیخیال که همش منفی زدی،

            از همشون قدر مطلق² می گیرم برات :)

 

 

 

۱.ای کسی که گناهان مارا به ثواب تبدیل می کنی.

۲.قدر مطلق اعداد منفی، می شود مثبت همان عدد؛ مثلا: ۲ = |۲-|

مزه ی محبت

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۴۰ ب.ظ

خواهرم با یک بشقاب شیربرنج آمد داخل اتاق. یکی دو ساعت پیش هم یک بشقاب دیگر شیربرنج خورده بودم؛ اما مادر بقیه اش را دور نریخته بود. گاهی در هفته، شام مان می‌شود شیربرنج. خلاصه، قاشق اول را که در دهان گذاشتم، دیدم مثل همان قبلی بی مزه است و تازه، کمی هم سرد شده. خواستم پیش خودم نق بزنم و از شیربرنج تکراری مادر گله کنم که یک آن، چشم های مادر از درِ ذهنم آمدند تو؛ دست های خسته ی او نیز. پیش آنها خجالت کشیدم گله کنم و نق بزنم. با خودم گفتم طور دیگری باید نگاه کنم. به همین خاطر، چشم هایم را با آب معرفت شستم و به زبانم مزه ای نو آموختم: مزه ی محبت. به مزه ای که در دستپخت مادر ها یافت می شود، مزه ی محبت می گویند. قاشق دوم را که در دهان گذاشتم، دیدم به! چه خوشمزه شد. عطر شیربرنج سرد و بی مزه در داخل اتاق پیچید.

 

«چشم ها را باید شست، 

      جور دیگر باید دید».

                         سهراب

گریه ی دل

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ

دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:
- علیرضا!
برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: 
- بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان، وقت زیاد است برای اینجور کار ها.
 تا خواستم جواب عقل را بدهم، پاهایم دستور عقل را به گردن نهادند و مرا به سوی خانه هُل دادند؛ جوری که انگار اسیر می بردند! دیدم چاره ای نیست. هرچه باشد درس از همه چیز واجب تر است. از خیر مسجد گذشتم که گذشتم. اما مگر او دست بردار بود؟ دوباره صدایم زد، دوباره و دوباره، با همان لبخند ملیح. ناگهان دل‌ام که تا الان مثل بچه ننه ها، لب و لوچه اش را غنچه کرده بود و ناراضی بود، بهم گفت: 
- حالا می‌میری یکم دیرتر بخونی؟ این همه از صبح تا شب بیهوده وول میخوری و وقتت را هدر می دهی، نوبت مسجد که رسید، رویش را می اندازی زمین؟ حداقل دلت به حال من نمی سوزد که...؟
 به اینجا که رسید، زد زیر گریه. صدای گریه ی دل در وجودم پیچید... .

اذان

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

آسمان رو به تاریکی می رفت. چراغ پشتی قرمز رنگ‌ِ ماشین ها، روشن شده بود و جاده ها هم پر از ازدحام. تنها صدایی که در داخل تاکسی می آمد، صدای ترانه ای شاد بود و من، در عالم هپروتی بودم که ناگهان، مؤذن زاده ی اردبیلی، از گلدسته ی گوشی یک مسافر، بانگ اذان مغرب را سر داد. نوای اذان، همراه با آن ترانه ی شاد، وصله ی ناجوری بود. به خاطر همین، مسافر با عجله گوشی اش را خاموش کرد و مؤذن زاده هم دیگر نخواند. شاید هم مسافر، از آشکار شدن باور هایش شرم داشت. از آن طرف، راننده تاکسی که فکر میکرد مؤذن زاده هنوز دارد اذان می‌دهد، به احترام آن نوای آسمانی، ترانه ی زمینی ماشینش را خاموش کرد. حالا علاوه بر مؤذن زاده، خواننده هم دیگر نمی خواند. نه نوایی از آسمان می آمد و نه ترانه ای از زمین. در دل خندیدم. چند ثانیه با سکوت گذشت که ناگهان مؤذن زاده، اینبار از گلدسته ی گوشی خود راننده، شروع کرد به اذان دادن. بعد از آن نیز از گلدسته ی مسجد ها... .

کتابی از «عص»

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ

ای کاش آن متن نمونه را نمی خواندم. دیدی آدم وقتی چیز خوشمزه ای می‌خورد، دهانش آب می افتد؟ دل من هم این بلا به سرش آمد. ای کاش آن چند خط رایگان «روش برداشت از قرآن» را نمی گشودم و به کام دلم نمی ریختم تا تشنه و هلاک نمی شد؛ تا ناگزیر نمی شدم که به محض تعطیل شدن مدرسه، بی تابانه سوار تاکسی بشوم و بروم به کتابخانه ی آن سر شهر و سپس، برگردم به خانه مان در این سر شهر.

توجه: خواندن کتاب «روش برداشت از قرآن» برای کسانی که تاب تشنگی کشیدن را ندارند، اکیدا ممنوع است.

نکته: نسخه ی پولی این کتاب، در برنامه اندرویدی طاقچه هم موجود است.