یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

من یک برادر داشتم... (چالش دنیاهای موازی)

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۳ ق.ظ

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

پدر مهربان

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ

عصر مادر چایی آورد. همگی برای چند لحظه از گوشی ها سر بلند کردیم و به سمت چایی خودمان را کشاندیم. هدی بساط دفتر مشق و تکالیفش را پهن کرده بود و داشت روی یک ورقه آچهار صورت سؤال های امتحانی درس ریاضی را می نوشت. با رنگ صورتی. بعد جوابهایشان را با رنگ بنفش می نوشت. غافل از اینکه اگر یک اشتباه کوچک بکند باید غلط بگیرد و حسابی کاغذش را از رو بیندازد و لوچ کند اما مداد فوری ردش با پاککن از بین میرود. گوشی پدر ازش دور افتاده بود. انگاری با غیظ از خودش پرتش کرده بود. موی سرش مثل برق گرفته ها بالا رفته بود. زیرپیراهنی تنش را آستین بریده بود و جای بریدگی اش بدقواره و نامنظم بود. یک پوسته ی سفید نخی بود.

گوشی من فیلتر شکن نداشت و یک صفحه ای را بالا نمی آورد. صفحه ی چندان مهمی هم نبود. اما گوشی پدر داشت. فوری دستم را دراز کردم و بی اجازه گوشی پدر را قاپیدم و گفتم: «فقط یه لحظه!» پدر با اخم نگاه کرد و با تحکم گفت: «بذارش زمین.» خندیدم و گفتم: «زودی پس میدم.» پدر گفت: «همین که گفتم. بدش به من.» هم من لج میکردم و هم او. من بیشتر لج میکردم و او بیشتر. هدی هم که به قول خودش مأمور بابایی بود از جا پرید و دستش را دراز کرد تا گوشی را بگیرد. گوشی را از خودم دور گرفتم و گفتم: «برو کنار». هدب مدام میگفت: «گوشی رو بده! زودباش!» چسبیده بود به من و دست دراز میکرد تا گوشی را بگیرد. به پدر گفتم: «باور کن یه کار کوچولو انجام میدم. دو ثانیه بیشتر طول نمیشکه.» اما اصلاً پدر قانع نمیشد. احساس میکردم این رفتار پدر خیلی کودکانه است. هدی را از خودم کندم و پا شدم رفتم. دوباره هدی آمد دنبالم و پدر نیز. اینبار پدر دست دراز کرد تا گوشی را ازم بگیرد. عجب گیری افتاده بودم! این همه لشکرکشی برای یک گوشی؟ هدی از یک طرف می کشید و پدر از یک طرف. ناگهان مثل معلمی که از دست شلوغ بازی بچه ها عصبانی شود با عصبانیت گوشی را پرت کردم. گوشی جهید و یکی از زیر استکان ها را شکست. دستم را بلند کردم و گفتم: «ای بابا! یه گوشی خواستیم مثلاً. نخواستیم اصلاً.» همه چند لحظه سکوت کردند. میدانستم اینطور مواقع مادر از پشت من در میآید. مادر گفت: «چه قدرشما کولی بازی در میارین! خب یه گوشی بهش بدین چه میشه؟» پدر با غیظ به من نگاهی انداخت و دهانش را به نشانه ی تف کردن گرد کرد امّا پشیمان شد.

رفتم دست و صورتم را بشورم. وقتی برگشتم پدر دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. مادر خرده های زیر استکان را جمع میکرد. هدی هم دوباره مشق مینوشت. مادر گفت: «حتماً یه چیزی توی گوشیت هست و یه ریگی به کفش داری که نمیذاری کسی بهش دست بزنه. پس من چرا شب و روز گوشیم دست دیگرانه؟» نشستم چایی ام را بخورم. حالت معذبی داشتم. خواستم بگویم: «ببخشید اشتباه کردم.» اما نگفتم. خواستم لبخند چاپلوسانه ای بزنم و دوباره گوشی را درخواست کنم اما نزدم و نکردم.

ساعت شش بود. پدر دکمه های پیراهنش را می بست که به هدی گفت: «کمی دیگه میام دنبالت و میبرمت کتابفروشی. اونجا برات کتاب کمک درسی میخرم.» من که حواسم نبود چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده مثل بچه ها فوری گفتم: «میشه منم بیام؟!» اما پدر با اخم گفت: «خیلی با ادبی تا ببرمت؟» توی خودم مچاله شدم.

هنوز نماز ظهر و عصرم را نخوانده بودم. با خودم گفتم: «من پدر را می شناسم. همیشه اگر از آدم دلخور هم باشد دلش را نمی شکند. مطمئنم بر میگردد و من را هم با خودش میبرد و برایم کتاب میخرد.» امّا آمد هدی را برد و خبری از من هم نگرفت. تعجّب کردم. فهمیدم کارم خیلی اشتباه بوده. نباید بی اجازه آن گوشی را می قاپیدم. رفتم وضو گرفتم. صورتم را که آب کشیدم و موهای ریشم را خیس کردم نگاهم در نگاه خودم گیر کرد. گفت: «خیلی بی ادبی!» با ناامیدی هم از اینکه خبری از کتاب نبود و هم از اینکه نمازم را دم غروب میخواندم مهری گذاشتم و قامت بستم. در نیمه های نماز در زدند. صدای هدی می آمد که با عجله میگفت: «مامان! زودباش به هادی بگو بیاد که... هی! داره نماز میخونه. بعد که نمازش تموم شد بگو بیاد سوار ماشین بشه تا بابا ببردش براش کتاب بخره.»