یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

اینم یه جورشه دیگه، خودم رو میگم

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۴۳ ب.ظ

در ادامه همون پست قبلی این یکی رو هم با زبان محاوره می نویسم و تا جای ممکن از علایم نگارشی دوری میکنم. شاید عجیب باشه ولی اینم یه جور شورشه. شورش بر علیه محدودیت های ذهنی ای که واسه خودم ساخته بودم تو نوشتن و حالا میخوام آزادانه تر و خلاق تر بنویسم به تعبیری. اصن میخوام خودمو خالی کنم به قول معروف!


۷. عدد روزنوشته ها رو حفظ می کنم. یعنی این هفتمین یادداشتیه که می نویسم. یادداشت یادداشته، چه یه خط باشه چه نیم صفحه.


۸. یکی از بدیام اینه که - یا به قول امروزیا یکی از باگ هام - اگه با کسی دعوا کنم دیگه دلم باهاش صاف نمیشه. یه چیزی یه جای دلم می شکنه و با هیچ چسب یک دو سه ای هم نمیشه چسبش زد. دیگه اون حالت روز اول رو نداره. مثالش همین خواهرم که گفتم براتون. الان سر هیچ و پوچ باهم سرسنگینیم و گاهی هم که کلامی رد و بدل می کنیم از سر ناچاریه و چیزی که بیشتر نمود داره، یه احساس غریبه بودنه. کاش با هفت پشت بیگانه غریبه بودی. وقتی آدم با همخون خودش غریبه بشه یه حس خیلی بدیه که نمونه نداره. 


۹. یا مثلا هم اتاقیم. دوست قدیمیم بود از زمان راهنمایی. دوست که میگم منظورم همکلاسیه. همکلاسی هم نبودیم، هم پایه بودیم. من تو کلاس بغلی بودم، اون تو کلاس بغلی و هردو یه پایه درس می خوندیم. این دوستمون خیلی باهاش ناسازگارم. گروه خونی و تیپ شخصیتی مون صفر تا صد با هم فرق می کنه. من آرومم اون تنده. من یواشم اون سریعه. من سکوت می کنم اون حاضر جوابه. یه بار یه دعوای مفصل با هم داشتیم تو مدرسه و کار به دفتر کشید و نمی دونم اصلا سر چی بود ولی بعد از اون با هم آشتی کردیم. از اون آشتی ها که از دعوا بدتره و از اون احترام ها که به هم میذارید مبادا دوباره دعوایی شروع بشه. القصّه زد و این دوستمون تو دانشگاه من قبول شد. من سال دومم اون سال اول. تو خوابگاه هم اتاقی شدیم چون بچه های شهرمون تو یه اتاق هستیم کنار هم. اوایل خوب بود همه چی یعنی اتفاق خاصی نیفتاده بود. تو فصل امتحانات بالاخره اون انبار باروتی که هردومون مخفیش می کردیم ترکید. اون و یه دوست دیگه بازم امسال قبول شده و البته بهترین دوست یا حداقل یکی از بهترین دوستامه، شروع کردن به سر و صدا کردن. اونم کی؟ چهار نصفه شب. تا چهار نصفه شب بیدار بودن و به بهونه درس هرهر و کرکر راه انداخته بودن و می خندیدن. منم آقا اعصابم داغون. بقیه پتو رو کشیده بودن رو سرشون که یعنی خوابن، ارواح عمه شون. از جا بلند شدم و یه نگاه انداختم بهشون. یه ذره ساکت شدن. گفتم:‌ یا این بساطو جمع کنید یا میرم به سرپرستی خبر میدم. دیگه از اون لحظه به بعد اون روی بی رحم وجودمو نشون دادم. روز بعدش با بقیه هم اتاقی ها حرف می زدیم سر اتفاقات دیشب. اون دو دوستمون نبودن. گفتیم اینطوری فایده نداره و یه سری خط و نشون براشون کشیدیم. وقتی به گوش اون دوستمون رسید،‌ همون که از قدیم همکلاسیم بود، ناراحت شد. طلبکار هم شد. گفت چرا در نبود من برام جلسه گذاشتید‌؟ مرد و مردونه جلوی خودم می گفتید اگه غیرت دارید. دیگه خلاصه بگومگو کردیم و داد زدیم و رگ گردن باد دادیم و بعدش هم آتیشا خوابید و دوباره همه روابط عادی شون رو از سر گرفتن، غیر از من. هنوز هم باهاش سرسنگینم. نه اینکه قصد و غرضی داشته باشم، مدلم اینجوریه.


۱۰. حالا هرچند به اون دوست دومیم که بازم امسال قبول شده بود و گفتم بهترین دوستمه، گفتم میدمت به سرپرستی. ولی برخلاف یادداشت شماره هشت، خیلی راحت باهاش کنار اومدم. بهتره بگم با هم کنار اومدیم. اصن اون اتفاق ما رو به همدیگه نزدیکتر کرد و اینقدر با هم جور شدیم که کلی عکس از همدیگه داریم. جالبیش اینه که گوشی من پر از عکسای اونه و گوشی اون پر از عکسای من! میخوام اینو بگم که مورد شماره هشت یه سری استثنائات هم داره.


۱۱. عیدتون مبارک.

همون «گرگها از برف نمی ترسند»

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۳۸ ق.ظ

می خوام این پست، پا بذارم روی اصول قبلی ام در نوشتن و به زبان محاوره بنویسم. چون حالت روزانه طور داره بهتر دیدم این مدلی باشه. البته اینکه کانال تلگرام هم دارم و اونجا هم محاوره می نویسم تو این تصمیمم بی تاثیر نیست. (اسم کانالم صحرابانه. یه بار به روز میشه، یه سال به روز نمیشه. ولی دوست داشتید عضو شید لینک نمیکنم که ببینم کی حال داره تو تلگرام پیداش کنه‌:))


۱. نفس عمیقی می کشم... انگشتام رو تو هم قفل می کنم و خیلی آروم می شکونم: تق! از کجا شروع کنم؟ از کتابی که خوندم امروز. توضیحات مفصلش رو تو کانال نوشتم. اسم کتاب اینه: گرگها از برف نمی ترسند نویسنده اش محمدرضا بایرامی و اینقدر گفتم نویسنده ی محبوبمه که خسته شدم. راجع به زلزله ی سال پنجاه و هفت اردبیله ولی این توضیح کافی نیست برای یه رمان. راجع به دو دوست صمیمیه به اسم های یوسف و فتاح. اینا اونقدر صمیمی ان که با هم قهر می کنن. یکیشون می خواد از روستا بره شهر و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه زلزله میاد. همه چی خراب میشه. آدمها خراب میشه. چیز می میرن. مصیبت رو مصیبت. باید بخونید. بی خیال. اینم بگم که این رمان به وجد آورد منو. 


۲. جمله های آخر بند قبلی رو به تقلید از رادیو چهرازی نوشتم، می دونم. گاهی فکر می کنم برای بستری شدن تو تیمارستان چی کم دارم؟ جز اینکه فکر می کنم دیوونه ام، در صورتی که باید فکر کنم سالمم. اونی که فکر می کنه سالمه دیوونه است و اونی که فکر می کنه دیوونه است بازم دیوونه است ولی سالمه. چی شد :/


۳. ویرایش نمی کنم. نیم فاصله هم نمیذارم.


۴. دو روزه خواهرم باهام قهره. یعنی قهر نیستا ولی رفتارش مثل آدمای قهرکرده است. وقتی از در میام تو و با صدای بلند سلام می کنم سرش تو گوشیه. نه نگام می کنه نه جوابمو میده. وقتی از کنارم رد میشه نگام نمی کنه. منم که خجالتی مطلق. شایدم مغرورم و به خودم میگم خجالتی. یه جوری رفتار می کنه انگار من باهاش هفت پشت غریبه ام. بابا لعنتی من برادرتم.


۵. زشت نیست حالا ویرایش نمی کنم؟


۶. دیگه چی بگم. شب رفتم قدم زدم ساعت ده. ساعت یازده و نیم برگشتم. گوشیمم جا گذاشتم خونه که مثلا ازش دور باشم. قدم زدن رو دوست دارم در عین حال که ازش بدم میاد. اصلا این روزها همه چیز رو دوست دارم، در عین حال که ازشون بدم میاد.