یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

باران، ترانه ی زندگی...

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ

 

 

ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ آسمان دارد نورانی می شود. البته نورانی که چه عرض کنم! یک آسمان رنگ پریده! ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.

 

 

داخل اتاقم هستم و به آسمانی که میان قاب پنجره ی اتاق نشسته، خیره. کم کم  جهان، جانی می‌گیرد و بر می خیزد. روشنایی روز بیشتر از پیش، خودنمایی میکند. البته خورشید خانم که هنوز رخت خواب را بر تخت شاهی ترجیح داده و پا به تالار حکومتش نگذاشته است. با این حال، نور درخشنده ی آسمان، از میان شیشه های پنجره میگذرد و کف اتاقم، پخش و پلا می‌شود. این نور، همچون دانه هایی برفی، در همه جای اتاقم می پاشد و پهن می شود. قسمت روبروی انگشتانم، روی فرش، روی کتابها و هرجای دیگری را که نگاه کنی، زیر توده ای از این دانه های برفی قرار دارد؛ انگار که دستی مهربان از پیکر آسمان برآمده، دانه های برفی نور را در میان قبضه اش گرفته و در یک حرکت ناگهانی، به داخل اتاقم ریخته باشد... با این وجود، قسمتی از پنجره که پشت به نور است، همچنان تیره است و تاریک.

 

باران، اولش صبور بود و با متانت؛ دانه دانه و نم نم. اما حالا، اندکی شتابان است. هنرنمایی خیره کننده ی باران بر روی در و دیوار خانه، دیدنی است؛ آنقدر که آدم یقین پیدا می‌کند که جهان، یک همایش موسیقی است و در و دیوار خانه، ساز و سنتور آن اند. قطرات باران، روی این ساز بزرگ، موسیقی آرام و دلنواز زندگی را مینوازند. مدتی بر باران، ترانه ی حیات، گوش جان می سپارم که ناگهان... رعد و برق، همچون شیر تازه از قفس رها شده، غرشی مهیب سر می دهد. برای چند لحظه، همه ی آفریده ی های خداوند، بهت انگیز سر جایشان میخ کوب می‌ مانند... حتی قطرات باران! اما کسی اصلا به این نمی اندیشد که آواز ترسناک رعد و برق هم، تنها قسمتی از این ترانه ی زندگی است. خلقت خدا از این منظره به وجد می آید. آسمان بی مهاباتر می گرید و از گریه ی او، حال عالم و آدم دگرگون می شود. بر گونه ی چمنزار ها، سرو ها و لاله ها، اشک شوق جاری ست...

 

پ ن: حالا که همه بیدارند، یک نفر برود و با گرز و چماق هم که شده، سرکار خانم خورشید را از خواب ناز بیدار کند... D: