یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه‌نگاری» ثبت شده است

نامه‌ی آخرین

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۵۰ ب.ظ
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشه‌های رایانه‌ام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامه‌نگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود می‌گیرد! همیشه به سوژه‌هایم گند می‌زنم.

سلام بر عزیزترینم
اینجا دیگر رمقی نمانده است. آب و غذا رو به اتمام است. همه ی دوستانم در خاک و خون غلتیده اند. الان که دارم این نامه را می نویسم شب است و مهتاب از همیشه روشن تر است. یادت هست آن شب در خانه ی خودتان وقتی روی تاب تاب نشسته بودی و تو را تکان می دادم و هر بار که سرعتم را بیشتر می کردم جیغ آرامی می زدی در گوشت چه گفتم؟‌ گفتم:‌ هیچوقت تو را رها نخواهم کرد. حتی به قیمت جانم. تو برگشتی و تو صورتم نگاه کردی. شال سفیدت را راست کردی و درست خیره شدی به چشمانم. چقدر چشمانت زیبا بود. انگار داشت نمناک می شد و می توانستم ردّ غمی را که دارد ببینم. پیشانی زلالت چین چین شد و گفتی:‌ بگو به جان زهره؟ من دست های نرمت را گرفتم و چسباندم به لب هایم. بوی خوش دارچین و گل محمّدی در مشامم پیچید. چشم هایم ناگهان جوشیدند و اشک پشت اشک. نمی دانستم چرا دارم گریه می کنم. قرار نبود گریه کنم. قرار بود مرد باشم و استوار. رویم نشد سرم را بلند کنم و به چهره ی آرام و مصمّم تو نگاه کنم که پرسان بود و جواب سؤالش را می خواست. به هر جان کندنی بود زبان در کامم چرخید و در حالیکه صدایم شکسته بود و به جای اینکه بگویم به جان زهره که هرگز ترکت نمی کنم به جان زهره تا آخرین لحظه ی عمرم تا زمانی که تمام استخوان هایم ریز ریز شوند و در خاکم بگذارند پای عشق تو می مانم و به جای همه ی این حرف های عاشقانه و پرسوز و گداز که منتظر اجازه برای پرواز از لب هایم بودند گفتم: چه لباست بهت میاد.

۵خرداد۱۴۰۱