یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

نویسندگی با چند قاشق خلّاقیت (موقت)

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

صفحه‌ی آقای آراسته را در اینستاگرام دنبال می‌کنم. هم دیدگاه‌هایش را دوست دارم، هم قلمش را. قرار است به‌زودی یک دوره‌ی نویسندگی خلّاق راه بیندازد که اطلاعاتش در اینجا هست. گفتم بگویم، نگویید نگفت.

یک عاشقانه‌ی خیلی معمولی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۵ ق.ظ

هوا خیلی سرد بود! تحمّلش دشوار بود. اینجا و آنجا می‌چرخیدم تا جای گرمی پیدا کنم و شب را به روز برسانم؛ لای بوته‌ای، شاخه‌ی درختی. نبود. آب شده و رفته بودند زمین!

ناگهان نوری دیدم؛ نوری کم‌سو. جان گرفتم! به‌سمت او هجوم بردم امّا خوردم به چیزی سفت و افتادم زمین. فکر شیشه را نکرده بودم!

وقتی به هوش آمدم، همه‌جا تاریک بود. نور از بالا می‌تابید، از سمت آسمان. بال‌زنان رفتم بالا و این بار با فاصله از او ایستادم. چه باشکوه بود!

گُل نبود امّا از تمام گل‌هایی که در عمرم دیده بودم، زیباتر بود. لابد شهد شیرینی هم داشت. همانجا پشت شیشه نشستم. چشم از او بر نداشتم. می‌سوخت و می‌سوخت و می‌سوخت. نورش می‌تابید به دیوار، به کتابچه، به من.

انگار داشت گریه می‌کرد. قطره‌ای از صورتش می‌چکید و آرام‌آرام فرو می‌لغزید. قطره حجم می‌گرفت و ردّش بر تن او می‌ماند. در چند جای دیگر از بدنش هم ردّ قطره‌ها مانده بود.

می‌خواستم با او حرف بزنم امّا قادر نبودم. با هم فاصله داشتیم. کاش می‌توانستم به کنارش بروم، دور او بچرخم و ترانه‌ بخوانم. بر او بوسه بزنم و از شهد شیرینش بچشم. لابد خوشمزه‌ترین شهدی است که در عمرم چشیده‌ام. حتماً هم همانجا جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم! چون شهدش خیلی داغ بود؛ داغ‌تر از آتش حتّی.

نمی‌دانم چرا غمگین بود؟ اگر شیشه نبود، برایش قصّه می‌گفتم. از خودم می‌گفتم. از راه‌های دورودرازی که پشت سر گذاشته‌ام. شک نداشتم که خوشش می‌آمد و حسرت می‌خورد. مگر او کجا می‌توانست برود؟ حتماً او هم دلش می‌خواست که قاطی گل‌ها شود یا برود سفر. امّا نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. خدا کند که فردا پنجره وا شود‌. تصویرش در چشمهایم کش‌وقوس آمد و جاری شد، مثل چشمه‌‌ی عسل، در تمام سلول‌هایم‌. نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح وقتی بیدار شدم، همه‌جا روشن بود. تازه فهمیدم کجا هستم. روبه‌روی من یک حیاط بزرگ بود و چند تا باغچه و یک طویله‌. برف باریده بود، به‌اندازه‌ی غم.

یاد او افتادم. پنجره باز بود. بال‌ زدم و رفتم داخل امّا خبری از او نبود. رفته بود. شاید هم پرپر شده بود. هجده‌هزار قطره‌ اشک از چشمانم ریخت. جای خالی‌اش را بوسیدم. لب‌هایم داغ شد.


صدای من رو می‌شنوید؟

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۷ ب.ظ
یکی از دردسرهای کلاس مجازی، قطع‌شدن صدای گوینده است. هرگاه استاد یا دیگران می‌پرسند: «صدای من رو می‌شنوید؟» همه باید دست‌به‌کار شویم و یک علامتِ + بفرستیم. این کار، نوعی اعلام حضور هم هست.
یکی از وبلاگ‌نویس‌ها (دُردانه) برای آنکه میزانِ حضورِ خوانندگانِ وبلاگش را بسنجد، از آنها خواسته بود که چنین‌ کنند. حالا من از شما می‌پرسم: «صدای من رو می‌شنوید؟»
معلوم است که منظورم از صدا همین نوشته‌هاست. به شما حق می‌دهم که پای خیلی از نوشته‌هایم نظر نگذارید؛ شاید فرصت نکنید، شاید هم امکان نظردهی نباشد. با این حال، اگر اینجا را از بیان دنبال می‌کنید یا از خبرخوان، اگر گاه‌گاهی گذرتان می‌افتد به اینجا و حتّی اگر مرا در دنیای حقیقی می‌شناسید، لطفاً یک + بگذارید. نه بیشتر، نه کمتر.

زندگی بدون ویرایش، زهرمار است

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ

- نزار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

- چی گفتی؟

- نزار اون روی سگم بالا بیاد.

- غلط می‌کنی.

- خودت غلط می‌کنی، آشغالِ عوضی.

- نه! منظور من یه غلط دیگه بود.

- غلط دیگه؟

- آره بابا.

- اون رو که ترک کردم.

- نه، غلط املایی. منظور من این بود که «نزار» غلطه، بگو «نذار‌».

- دروغ نگو.

- به‌جون تو.

- گرفتی منو؟

- من غلط بکنم.

- راستی‌راستی؟

- آره عزیزم.

- دمت گرم. پس دوباره می‌گم: نذار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی... 


(از نمایشنامه‌ی «زندگی بدون ویرایش، زهرمار است»، اثر علیوویچ گلرنگیوف.)

نقصی بزرگ در آفرینش!

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

کاش نوشته‌ها خودشان به دنیا می‌آمدند و قد می‌کشیدند و عاقبت‌به‌خیر می‌شدند. آن‌وقت، من مجبور نبودم اینقدر حرص بخورم و خودم را سرزنش کنم که چرا در حقّشان کم‌کاری کردم؟

هنوز به دنیا نیامده

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۹ ق.ظ
این یک نوشته‌ی بلند است که روزی به دنیا آمده، ازدواج کرده، به زندگی‌اش سروسامان داده و سرانجام، در یک مرگ آبرومند به چاپ رسیده است.