کشف‌الاسرار میبدی، قسمت ششم

  • نمایش و روش

گفته‌اند: دین خدا که سبب رستگاری بندگان است و مایهٔ آشنایی ایشان، بنای آن بر دو چیز است: یکی نمایش از حق، دیگر روش از بنده. نمایش آن است که گفت جلّ جَلالُه: «سنُریهِم آیاتِنا فِی الافاق»؛ روش آن است که گفت: «مَن عَمِل صالِحاً فَلِنَفسِه»؛ و تا از حق نمایش نبوَد از بنده روش نیاید، و آن نمایش، هم در آیات آفاق است و هم در آیات انفُس.

در آیات آفاق آن است که گفت: «اَولَم یَنظُروا فی مَلَکوتِ السَّماواتِ و الاَرض»؛ و در آیات انفس آن است که گفت: «وَ فی اَنفُسِکُم اَفَلا تُبصِرون». می‌گوید: خویشتن را ننگرید و اندیشه نکنید در نهادِ¹ خویش؟ که ربّ العالمین چندین دقایق حکمت و حقایق صنعت به قلمِ لطفِ قِدم² بر لوح این نهاد ثبت کرده، و انوار اِصطِنطاع و آثار تکریم بر وی نگاشته. 

سَری مدوَّر که سراپردهٔ عقل است و مجمع علم، از وی صَومَعَةُ الحواس ساخته. این نهاد مجوَّف³ و این شخص مؤلَّف⁴، قیمت که گرفت به عقل و علم گرفت. قیمت آدمی به عقل است و حشمت او به علم. کمال آدمی به عقل است و جمال او به علم. پیشانی چو تختهٔ سیم آفرید، دو ابرو بر مثال دو کمان از مشک⁵ ناب بر وی⁶ به زه کرده، دو نقطهٔ نور چشم در دو پیکر ظلمت ودیعت نهاده، صدهزار گُل مُورْد⁷ از گلشن دو رُخِ او برآورده، سی و دو دندان بر مثال دُرّ در صدف دهان نهان کرده، مُهری از عقیق آبدار بر وی نهاده؛ از آنجا که بدایت لب است تا آنجا که نهایت حلق است بیست و نه منزل آفریده و آن را مخارج بیست و نه حرف گردانیده. از دل سلطانی در وجود آورده و از سینه او را میدانی ساخنه و از همّت مرکبی تیزرو و از اندیشه بَریدی مُسرِع⁸، دو دست گیرا و دو پای رَوا آفریده. 

این همه که رفت خِلعت خلقت است و جمال ظاهر، و بالای این، کمال و جمال باطن است. یکی تأمّل کن در لطایف و عواطف ربّانی و آثار عنایت و رعایت الهی که تعبیهٔ این مشتی خاک است، و انواع کرامت و تخاصیص قربت که بر ایشان نهاده، که همه عالم بیافرید و به هیچ آفریده نظر مَحبّت نکرد، به هیچ موجود رسول نفرستاد، به هیچ مخلوق پیغام نداد. چون نوبت به آدمیان رسید که برکشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار، اَسرار⁹ ایشان را محلِّ نظر خود گردانید. پیغامبران به ایشان فرستاد، و فرشتگان را رقیبان ایشان کرد. سوز عشق در دلها نهاد. بواعث شوق و دواعی ارادت پیاپی کرد. مقصود از این عبارت و اشارات آن است که آدم مشتی خاک است، هر چه یافت از این تشریفات و تکریمات، همه لطف و عنایت خداوند پاک است. او -جلّ جلالُه- عطا که دهد به کرم خود دهد نه به استحقاق تو؛ به جود خود دهد نه به سجود تو؛ به فضل خود دهد نه به فعل تو؛ به خدایی خود دهد نه به کدخدایی¹⁰ تو.


۱. پیکر، کالبد.

۲. مهر و محبّت الهی که قدیم و ازلی است.

۳. نهاد مجوّف: پیکر میان‌تهی.

۴. شخص مؤلّف: کالبد فراهم‌آمده.

۵. مشک چون به رنگ قهوه‌ای مایل به سیاه است، مو و ابرو را بدان تشبیه کنند.

۶. مرجع ضمیر «وی» پیشانی است.

۷. درختچه‌ای که برگهای آن متقابل و دائمی و به رنگ سبز شفّاف و معطّر است. بدین جهت زلف و مو را به آن تشبیه کنند.

۸. پیک تندرو.

۹. قلب‌ها.

۱۰. لیاقت و شایستگی.

برگزیده کشف‌الاسرار میبدی، به کوشش دکتر محمدمهدی رکنی، ص ۷۴ تا ۷۶.

کشف‌الاسرار میبدی، قسمت پنجم

  • شریعت و حقیقت

قولُه تعالی: «لَیسَ البِرَّ اَن تُوَلّوا وُجوهَکُم قِبَلَ المَشرِقِ و المَغرب». از روی ظاهر در این آیت آنچه شرط شریعت است بشناختی¹، اکنون از روی باطن به زبان اشارت آنچه نشانه حقیقت است بشناس، که حقیقت مر شریعت را چون جان است مر تن را. تنْ بی‌جان چون بُوَد؟ شریعتْ بی‌حقیقت همچنان بوَد. شریعت بیت‌الخَدَم است، همهٔ خَلق در او جمع، و عمارت آن به خدمت و عبادت؛ و حقیقت بیت‌الحرم است، عارفان در او جمع، و عمارت آن به حرمت و مشاهدت، و از خدمت و عبادت تا به حرمت و مشاهدت چندان است که از آشنایی تا دوستداری. آشنایی صفت مزدور است و دوستداری صفت عارف.

مزدور همهٔ ابواب بِرّ که در آیت برشمردیم بیارد، آنگه گوید: «آه اگر باد بر آن جهد تا از آن چیزی بکاهد، که آنگه از مزد بازمانم»، و عارف آن همه به شرط خویش² به تمامی بگزارَد، آنگه گوید: «آه اگر از آن ذرّه‌ای بماند، که آنگه از دولت باز مانم».

به هرچْ از راه بازافتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

به هرچْ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

مزدور گوید: «نماز من، روزهٔ من و زکات من و صبر من در بلاها و وفای من در عهدها»؛ و عارف گوید به زبان تَذلل:

من که باشم که به تن رخت وفای تو کَشم؟

دیده حمّال کنم بار جفای تو کَشم

بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم

شاخ عِز رویدم از دل که بلای تو کَشم

پیر طریقت³ گفت: «من چه دانستم که مزدور اوست که بهشت باقی او را حظّ است، و عارف اوست که در آرزوی یک لحظ⁴ است. من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است، و عارف در بحر عیان غرقهٔ نور است».


۱. یعنی معنای ظاهری آیه را پیش از این گفته‌ام برایت.

۲. مطابق شرایط و لوازم آن.

۳. خواجه عبدالله انصاری.

۴. چیزی را به گوشهٔ چشم نگریستن‌. در اینجا یعنی «نگاه».


برگزیده کشف‌الاسرار میبدی، به کوشش دکتر محمّدمهدی رکنی، ص ۷۲ تا ۷۳.

کشف‌الاسرار میبدی، قسمت چهارم

  • شرک و اقسام آن

قولُه تَعالی: «اِنَّ الله لایَغفِرُ أَن یُشرَک به و یَغفِر مادونَ ذلکَ لِمَن یَشاء». شرکِ عام دیگر است و شرک خاص دیگر؛ شرک عام، شرک اکبر است و شرک خاص، شرک اصغر.

شرک اکبر آن است که کردگار عظیم و صانع قدیم را -جلَّ جلالُه- شریک و انباز گویند، یا او را نظیر و همتا دانند، یا به چیزی از خلقِ وی ماننده کنند. هرکه این گوید، نه خدای را پرستنده است، که او بت را خواننده است، و بحقیقت از دین هُدی بازمانده.

اعتقاد درست و دین پاک آن است که خدای جهانیان و آفریدگار همگان را پاک و منزّه دانی از جفت و فرزند و انباز(شریک). نه خود زاد و نه کس او را زاد؛ از حدوث و تَغیُّر و ولادت آزاد، مقدَّس از عیب و عجز و نیاز. در صفت، پاک و در صُنع زیبا و در گفت شیرین و در مِهر تمام. در صفت از عیب پاک و در کرد از لغو پاک، و در گفت از سهو پاک، و در مِهر از رَیب پاک. خدایی که از اوهام بیرون و کس نداند که چون. خدایی را سزا، و به خداکاری دانا، و ز عیب‌ها جدا، در ذات و صفات بی‌همتا. هرکه این اعتقاد گرفت از شرک اکبر برَست و با اصل ایمان پیوست.

امّا شرک اصغر دو قسم است دو گروه را: مؤمنان را ریاسْت در عمل و ترک اخلاص در آن، و عارفان را التفات است با عمل و طلب خلاص به آن؛ اما اثر آن در مؤمنان آن است که از ایمان ایشان بکاهد و در یقین ایشان خَلل آرد، و درِ روشنایی به ایشان فرو بندد. مصطفی(ص) گفت: «سخت می‌ترسم بر امّت خویش از شرک کِهین(کِهتر، کوچکتر).» گفتند: «یا رسول‌الله! شرک کِهین کدام است؟» گفت: «آنکه عمل کند و در عمل وی ریا بُوَد.»

شدّادِ اوس گفت: «رسول خدای را دیدم که می‌گریست. گفتم: یا رسول‌الله! چرا می‌گریی؟ گفت: می‌ترسم از امّت خویش اگر شرک آرند، نه آنکه بت پرستند یا آفتاب و ماه پرستند، لکن عبادت به ریا کنند و خلق‌ را با حق در آن عمل انباز کنند، و الله می‌گوید: اَنا اَغنی الشُّرَکاءِ عنِ الشِّرک، فمَن عَمِل عَمَلاً اَشرکَ فیهِ غَیری فاَنَا عَنه بَریءٌ، و هو للّذی أشرک. می‌گوید: هرکه عملی کرد و دیگری را با من از آن انباز گرفت، من از انبازان همه بی‌نیازترم، جمله آن عمل به انباز دادم.»

امیرالمؤمنین علی(ع) مردی را دید سر در پیش افکنده، یعنی که پارساام. گفت: «ای جوانمرد! این پیچ که در گردن داری، در دل آر که خدای در دل می‌نگرد...»؛ و شرک اصغر در حق ایشان(عارفان) آن است که بعد از اخلاص در طاعت و صدق در عمل، اگر چشمشان در آن عمل خالص آید، یا طلب ثواب آن به خاطرشان فراز آید، یا رستگاری خویش در آن عمل بینند، آن همه در راه دین خویش شرک شمرند، وز آن توبه کنند.


برگزیده کشف‌الاسرار میبدی، به کوشش دکتر محمدمهدی رکنی، ص۷۰ تا ۷۲.


پ.ن: این کتاب را در کانال تلگرام بنده هم می‌توانید بخوانید.

کشف‌الاسرار میبدی، قسمت سوم

  • یکتا گفتن و یکتا دانستن خدا

قولُه تعالی: «و اعبُدواللهَ و لا تُشرِکوا بِهِ شیئاً» اَلآیة (تا آخر آیه). ابتدای آیت ذکر توحید است، و توحید اصل علوم است و سَرِ معارف و مایهٔ دین و بنای مسلمانی و حاجز میان دشمن و دوست. هر طاعت که با آن توحید نیست آن را وَرجی و وزنی نیست و سرانجام آن جز تاریکی و گرفتاری نیست، و هر معصیت که با آن توحید است حاصل آن جز آشنایی و روشنایی نیست.

توحید آن است که خدای را یکتا گویی و او را یکتا باشی. یکتا گفتن توحید مسلمانان است و یکتا بودن مایهٔ توحید عارفان.

توحید مسلمانان دیو رانَد، گناه شوید، دل گشاید. توحید عارفان علایق بَرد، خلایق شوید و حقایق آرد.

توحید مسلمانان بند برگرفت، در بگشاد، بارداد. توحید عارفان رسوم انسانیّت محو کرد، حجاب بشریّت بسوخت، تا نسیم انس دمید، و یادگار ازلی رسید، و دوست به دوست نگرید.

توحید مسلمانان آن است که گواهی دهی خدای را به یکتایی در ذات و پاکی در صفات و ازلیّت در نام و در نشان. خدایی که جز او خدا نه، و آسمان و زمین را جز او کردگار نه، و چُنو در همه عالم وفادار نه. خدایی که به قدْر از همه بَر است، به ذات و صفات زَبر است، از ازل تا اَبد خداوند اکبر است... در مُلک آمن از زوال است، و در ذات و صفات متعال است. کس نبینی از مخلوقان که نه در وی نقصان است یا از عیب نشان است، و کردگار قدیم از نقصان پاک و از عیب منزّه و از آفات بَری. نه خورنده و نه خواب‌گیر، نه محلّ حوادث، نه حال‌گرد، نه نوصفت، نه تغیُّرپذیر.


برگزیده کشف‌الاسرار میبدی، به کوشش دکتر محمدمهدی رکنی، ص ۶۸ تا ۶۹.


پ.ن: این کتاب را در کانال تلگرام بنده هم می‌توانید بخوانید.

کشف‌الاسرار میبدی، قسمت دوم

  • نشان خاصّ اهل اخلاص

قولُه تعالی: «بسم الله الرّحمن الرّحیم». جعفر صادق (ع) را پرسیدند از معنی «بسم‌». گفت اسم از «سِمَة» است و «سِمَة» داغ بوَد. چون بنده گوید: «بسم الله»، معنی آن است که داغ بندگی حق بر خود می‌کَشم تا از کسان او باشم.

هر سلطانی که بوَد، مرکب خاص خویش به سِمَت خویش دارد، آن را داغی مشهور برنهد تا طمع دیگران از وی بریده گردد. هر مرکبی که داغ سلطان دارد، از دست نشستِ دیگران آسوده بود، عزیز و مصون، مکرّم و محترم بوَد. باز هر مرکبی که داغ سلطان ندارد، پیوسته ذلول و ذلیل بوَد، در آسیب کوفت و کوب دیگران بوَد. مثال بندگان خداوند -جلَّ جلالُه- همین است. داغ الهی بر خواصّ اهل اخلاص، گفتار «بسم الله» است. هرکه این داغ دارد، در حمایت جلال است و در رعایت جمال و در خِلعت قبول و اقبال، و هرکه این داغ ندارد، اسیرِ کَسیر است و رنجور و مهجور. ظاهر او سُخرۀ دست سلاطین و باطن او پای‌ سِپَردۀ مَرَدۀ شیاطین. پس جهد کن ای جوانمرد تا داغ عبودیّتِ حق بر سر خود کَشی تا سعید هر دو سرای گردی و چندان که توانی بکوش تا خویشتن را در کسی از کسان او بندی تا عزیز هردو جهان گردی.


بندۀ خاص ملِک باش که با داغ ملِک

روزها ایمنی از شحنه و شب‌ها ز عَسَس

هرکه او نام کَسی¹ یافت از این درگه یافت

ای برادر کَسِ او باش و نیندیش ز کس


۱. کَسی: (مصدر) جوانمردی.

برگزیده کشف‌الاسرار میبدی، به کوشش دکتر محمّدمهدی رکنی، ص۶۶ تا ۶۷.

کشف‌الاسرار میبدی، قسمت اوّل

سلام. رمضانتان خوش و خرّم. پایه‌اید با هم کتاب بخوانیم؟ به امید خدا از امشب تا پایان ماه رمضان، بریده‌هایی از کتاب «کشف‌الاسرار و عدّة‌الابرار» ابوالفضل میبدی را در وبلاگ می‌گذارم. اینک قسمت اوّل:

قوله تعالی: «بسم الله الرحمن الرحیم». به نام او که زینت زبان‌ها و یادگار جان‌ها نام او؛ به نام او که آسایش دل‌ها و آرایش کارها به نام او؛ به نام او که رَوح روح‌ها و مفتاح فُتوح‌ها نام او؛ به نام او که فرمان‌ها روان و حال‌ها بر نظام از نام او... .

بس قفل‌ها که به این نام از دل‌ها برداشته؛ بس رَقم‌های مَحبّت که به این نام در سینه‌ها نگاشته؛ بس بیگانگان که به وی آشنا گشته؛ بس غافلان که به وی هشیار شده؛ بس مشتاقان که به این نام دوست را یافته. هم یاد است و هم یادگار، به نازش می‌دار تا وقت دیدار¹.

گِل را اثر بوی تو گُلپوش کند

جان را سخن خوب تو مدهوش کند

آتش که شراب وصل تو نوش کند

از لطف تو سوختن فراموش کند


۱. نویسنده معتقد بوده است به دیدار جسمانی با خداوند در قیامت‌.

برگزیده کشف‌الاسرار و عدّة‌الابرار، به کوشش دکتر محمّدمهدی رکنی، ص۶۵ تا ۶۶.

می‌خواستم کلّه‌گنده باشم

یک روز وقتی دور هم جمع شدیم، حرفش را کشیدم وسط. ولی بقیه، نه گذاشتند و نه برداشتند. خندیدند و گفتند: «مگر از جانت سیر شده‌ای؟» 

بهم برخورد. گفتم:

«حالا ببینید. بهتان ثابت می‌کنم.»

شنیده بودیم که منصور با دوچرخه هم رد می‌شود. باورش سخت بود تا اینکه روزی، خودش جلوی چشم همه انجام داد. می‌گفت اگر بخواهید، چشم‌بسته هم می‌روم. نمی‌دانم چطور ما عادت کرده بودیم به اینکار. خودم بعدها متنفر شدم ازش. گرچه تقصیر خودم بود، نه کانال. چون بقیّه مثل آدم می‌رفتند و می‌آمدند و مشکلی هم برایشان پیش نمی‌آمد. 

من و دو سه نفر دیگر راه افتادیم. بقیّه حاضر نشدند بیایند. کلّه‌گنده‌ها را می‌گویم؛ همان‌ها که موقع فوتبال، می‌شوند سرتیم و یارگیری می‌کنند و موقع بازی هم کسر شأنشان است که بروند دروازه. فقط این دو سه نفر آمدند. گفتند اگر تو بروی ما هم پشت سرت می‌آییم. گرچه میدانستم خالی‌بندی است و صرفاً آمده‌اند تماشا.

انگار می‌رفتیم تا اورست را فتح کنیم. یا بهتر است بگویم انگار می‌رفتم تا اورست را فتح کنم. در پوست خود نمی‌گنجیدم. جلوی کانال، همان مسیر همیشگی و بی‌خطر را یکبار برای دست‌گرمی رفتم و برگشتم. حالا وقتش رسیده بود که بروم سراغ اصل کاری، یعنی لوله دوّمی. 

اگر قبول شده باشد

دراز کشیده بود و سقف را نگاه می‌کرد. ناگهان چیزی سینه‌اش را فشرد و راه نفسش را بست. با خودش گفت که نکند کرونا باشد؟ بلافاصله دلش برای همه تنگ شد؛ حتّی برای پدر و مادر و خواهرش که فقط نیم‌متر آن طرفتر خوابیده بودند. کمی بعد مرگ را به‌وضوع بالای سرش دید که چشمان سرخش برق می‌زد.

مرگ گفت: «آماده‌ای؟»

با لرز جواب داد: «نه اصلاً. راستش فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بیایید سراغم.»

مرگ پرسید: «چطور مگر؟»

پسر گفت: «انتظار داشتم که حدّاقل هشتاد سال عمر کنم و صد تا کتاب بنویسم‌. از شما خواهش می‌کنم که مهمان ناخوانده نباشید. ای کاش قبل از آمدن به بنده اطّلاع می‌دادید.»

مرگ قهقهه زد و گفت: «آمدن یا نیامدن مرا که تو تعیین نمی‌کنی، ابله!»

پسر هراسان گفت: «آخر من هنوز کلّی نماز صبح قضا دارم، به اضافهٔ ده روز روزهٔ قضا و یک کفّاره. تا این‌ها را انجام بدهم، خودش یک ماه طول می‌کشد.»

مرگ گفت: «خب دیگر چه؟»

پسر سرش را خاراند و گفت: «به‌گمانم باید دست‌ و پای پدر و مادرم را هم برای آخرین بار ببوسم. همچنین بالای سر خواهر کوچکترم را که خیلی اذیّتش کرده‌ام.»

مرگ گفت: «و دیگر؟»

پسر گفت: «میدانید، من هنوز رمان آتش بدون دود را تاآخر نخوانده‌‌ام. کتاب‌های شهید مطهری را هم همینطور. هنوز صراط عین‌صاد را تمام نکرده‌ام و نمی دانم که بالاخره رشد یعنی چه. تازه خیلی دلم میخواست کتاب‌های شهید آوینی و اصغر طاهرزاده را هم بخوانم. میدانید، خیلی پز دارد که آدم این همه کتاب خوانده باشد!»

مرگ خمیازه کشید و چیزی نگفت. پسر فکر کرد که دیگرچه هست که او را به این دنیا پایبند کند؟ چیزی نیافت. اخم کرد و گفت: «اصلاً مگر همین‌ها که گفتم کم چیزی هستند؟»

مرگ عصبانی شد و مشتی به سینهٔ پسر زد. از فرط درد، اشک از گوشهٔ چشمش چکید. خواست نفس بکشد ولی نتوانست. احساس کرد که اگر نفس بکشد، شش‌هایش میترکند.

مرگ گفت: «پسرک تو میدانستی چه کسانی در این دنیا حتی به این عمر تو هم نرسیدند و مردند؟»

پسر هنوز حالش جا نیامده بود.

مرگ ادامه داد: «میدانستی قاسم بن حسن وقتی میخواست شهید شود، چه گفت؟»

پسر گفت: «آره... زیاد شنیده‌ام.»

مرگ گفت: «آن وقت تو از من می‌ترسی و چشم‌هایم را سرخ و خونی می‌بینی! چرا آن کودک سیزده ساله از توی هیجده ساله بیشتر می‌فهمید؟»

پسر گفت: «لابد چون از نتیجهٔ اعمالش نمی‌ترسیده. گفتم که! من هنوز کلّی نماز قضا دارم و برای یافتن حقیقت، باید کتاب‌های...»

مرگ حرفش را برید و پرسید: «ببینم! تو اصلاً هیچ کاری در عمرت کرده‌ای که اگر الان بمیری، به خاطرش به بهشت بروی؟»

پسر به فکر فرو رفت. گذشته‌اش را مثل یک کیف دستی، روی خیالش خالی کرد تا ببیند چیز به‌دردبخوری تویش هست یا نه؟ که دستش خورد به یک چیز نورانی. با خوشحالی گفت:‌ «آره آره! هست! یکبار شب لیلةالرّغائب بود. شنیده بودم اگر کسی اعمال این شب را کامل انجام بدهد و تمام آدابش را به جا بیاورد، امام علی شب اوّل قبر می‌آید بالای قبرش و او را از تنهایی نجات می‌دهد. نمیدانم! شاید هم امام حسین بود. شاید هم امام رضا.»

مکثی کرد و با بغض ادامه داد:

«البته من تمام آن اعمال را موبه‌مو انجام دادم و اگر قبول شده باشد و... و ثوابش از بین نرفته باشد...»


کمی وبلاگ‌نویسی

کمی از نوشته‌های دفترم را برایتان می‌گذارم. امیدوارم خوب باشد:

«۱. در اتاقم هستم. قبل از اینکه بیایم، دو در را پشت سرم بستم. امّا صدای آزاردهنده‌ی تلویزیون را هنوز می‌شنوم. نه شب و نه روز از رسانه‌ها گریزی ندارم. بلند می‌شوم و به تراس می‌روم. جلوی آسمان پرستاره شب می‌ایستم. سکوت دل‌انگیزی حاکم است. هوا اندکی سرد است اما از گرمای اتاقک محبوس لذیذتر است. به ستاره‌ها دقت می‌کنم. بعضی‌شان چشمک می‌زنند. آسمان سیاه‌رنگ بیکران، ستاره‌ها را در بر گرفته است. خدای من! چه‌قدر از من دورند؟ هستی چقدر بزرگ است؟

۲. ستاره‌ها مرا به درس‌خواندن تشویق می‌کنند! جالب است، نه؟ هربار که در عمق آسمان تأمّل می‌کنم، در اینکه از زمین تا آن کوکب زیبا چه‌قدر فاصله است و در اینکه چشم کوچک من، چگونه این دشت وسیع بی‌کرانه را در خود جای می‌دهد، شوق آموختن در من شعله می‌کشد. انگار من کاشف آن رازها هستم که گفتم. انگار من باید آن گره‌ها را بگشایم.

۳. خودکار را برای خطّ فارسی نساخته‌اند. خودکار، به این خطّ دلربا، مجال قِروغمزه نمی‌دهد. امّا مداد با این خط دوست است و با زیبایی‌هایش آشناست. کدام خودکار می‌تواند به این حُسن تمام، بنویسد: «یا حسین؟»

۴. خدا را سپاس می‌گویم که سالم هستم‌، خانه و خانواده دارم، وضعیّت کشورم قرمز نیست، هراس و دلهره جنگ ندارم، فرصت علم‌اندوزی برایم فراهم است و مسئولیّتی هم جز این ندارم.

۵. امّا چه‌قدر به آنچه گفتم ‌پا‌یبندم؟ تقریباً هیچ! (کنکوری‌ها این تکّه را نخوانند، چون بدآموزی دارد) یادم نیست که آخرین بار کِی بود که لای کتاب‌های درسی‌ام را گشودم. آهان! یادم آمد. همین چند دقیقه پیش بود. کتاب فارسی را باز کردم و خواندم. درس خواندم؟ نه فارسی خواندم. فارسی، عشق من است.

۶. موسیقی متن‌ هر فیلم باید به‌اندازه باشد. نه خیلی کم که فیلم، سنگین و تحمّل‌ناشدنی شود و نه آنقدر زیاد که فرصت اندیشیدن را از مخاطب بگیرد. سریال «هشت‌ونیم دقیقه» در به‌کارگیری موسیقی متن افراط کرده است. هر دقیقه، یک موسیقی احساس‌برانگیز درحال پخش است و با روح‌وروان آدم بازی می‌کند. اگر یکی از قسمت‌هایش را کامل تماشا کنم، مغزم به حدّ انفجار می‌رسد! اصلاً این سبک فیلم‌سازی را نمی‌پسندم. موسیقی باید مثل ادویه باشد که غذا را خوشمزّه کند ولی دل را نزند.»,


پی‌نوشت: شاید نظرات را ببندم. ممنونم. :)

پاک‌کُن

نگاهی انداختم به پیش‌نویس‌هایم. یکی از یکی مزخرف‌تر! از جمله، این:

«پاک‌کن وسیله‌ای ‌است که با آن نوشته‌هایمان را اصلاح می‌کنیم. پاک‌کن تنها نوشته‌های مداد را پاک می‌کند. از آنجا که ما آدم‌ها معمولا خطا می‌کنیم به پاک‌کن نیاز داریم. گاهی هم خطا نکرده‌ایم امّا از نوشته‌ی خود پشیمانیم و می‌خواهیم اصلاحش کنیم.

آیا می‌توان از پاک‌کن بی‌نیاز شد؟ آیا می‌شود حین نوشتن آنقدر دقت کرد که مداد نلغزد؟ ‌یا جمله‌ی نامناسبی ننویسد؟ ‌خیر! چنین میزانی از دقت وجود ندارد. کسی که حین نوشتن مدام مواظب باشد اشتباه نکند، سرانجام به بُن‌بست خواهد خورد. مثل راننده‌ای که به جای گاز، پدال ترمز را فشار بدهد. با این حال اگر هم چنین اتفاقی بیفتد و دقّتمان به حدّ اعلا برسد، باز هم از داشتن پاک‌کن بی‌نیاز نخواهیم بود؛ زیرا همیشه که تقصیر ما نیست! ممکن است مثلاً کسی به ما تنه بزند و نوشته‌مان را دچار خط‌خوردگی بکند! پس برای جبران ندانم‌کاری دیگران هم که شده، پاک‌کن لازم است.

البته پاک‌کن نوشته‌ها را پاک می‌کند، نه گفته‌ها را. سخنی که به زبان می‌آید، مثل تیر از کمان جسته است. بارها در زندگی آرزو کرده‌ام که ای کاش فلان حرف را نمی‌زدم، ولی چه سود! سخن وقتی روی دلی نگاشته شود، گاه با هیچ پاک‌کن و غلط‌گیری زدوده نمی‌شود.

پاک‌کن فقط لغزیدن‌ها را می‌بیند. درست مثل ناظم مدرسه که دائم مراقب است بچه‌ها شاخه‌ی درختی را نشکنند یا از حیاط مدرسه خارج نشوند. بهتر این است که ناظم، دانش‌آموزان را تشویق هم بکند. ای کاش پاک کن هم فقط به اشتباهات نگارشی گیر نمی‌داد. ای کاش در زندگی، پاک‌کنی باشد که...»

بعد هرچه فکر کردم نتوانستم آخرش را بنویسم! خیلی مسخره بود دیگر. خلاصه، نیمه‌تمام ماند.