سؤال هفتم
آیا درونگراها معلّمهای موفّقی خواهند بود؟
آیا درونگراها معلّمهای موفّقی خواهند بود؟
سؤال: روسیاه و گناهآلود هستم و شرم دارم که برای سالار شهیدان(ع) اشک بریزم. چه کنم؟
پاسخ: پیشنهادِ حضرتِ حافظ در اینجور مواقع، این است که خطاب به ارباب بگوییم:
ما را بر آستان تو بس حقّ خدمت است
ای خواجه بازبین بهترحّم غلام را...
در این ایّام، اگر حرفهای تازه میخواهید:
«کَستباکس» را از فروشگاه گوگل یا کافهبازار بگیرید؛
عبارت «نیوفلدر» را در آن بجویید؛
اوّلین قسمت آن را بشنوید.
- توی ورزشگاهِ ماراکانا، هفتاد و چهار هزار و هفتصد و سی و هشت نفر اسمِ شما را داد میزنند. شما بیرونِ استادیومید. داشتید راهِ خودتان را میرفتید. اصلاً کاری نداشتید که جایی هم هست که استادیومی هفتاد و چهار هزار و هفتصد و سی و هشت نفری است و از جمعیّت پُر است... نمیروید تو؟
مهلت انتخاب رشته برای کنکور کوتاه است؛ از چهاردهم تا هجدهم. دیروز به سرم زد که در این فرصت اندک، کمی تحقیق بکنم تا رشتهها را بیشتر بشناسم. بنابراین، کاغذی آوردم و این سؤالها را نوشتم:
شما هم سؤالی اضافه کنید.
کتابی خواندهام، کتاب ها! پر از عشق، پر از ایمان، پر از حیات، سوزان، خروشان، تلخ. کتاب نیست، عاشقانهایست پُرآبچشم. به دلم حرارتی افکنده که خاموششدنی نیست. سینهام حالاحالاها، تبدار خواهد بود و بیقرار و گرم. به تبداری هوای آبادان، به بیقراری شطّ کارون و به گرمی لهجهی مردمانش.
آه از آن سخنها! آن نجواها! آن خندهها و گریههای بههمآمیخته. آه! از آن آدمهای سادهدل و بیرنگ که شبیه هیچکس نبودند و مثل همه بودند. از آن لهجهی محبّتآمیزِ خوزستانی که قند و شکر میپاشید! احساس میپاشید، زندگی میپاشید، جوانمردی و رفاقت و تمام چیزهای خوبِ عالم میپاشید.
از کدامشان برایت بگویم؟ از کوروش با کفشهای سبز زیتونی و خندههای زنگدار و بلند و شاد؟ از سیّد عادل با لبخند مسحورکنندهاش؟ از سیّدِ داشمشتی و کلُفتمرام؟ از عاطفه یا سیّده شیرین؟ یا از خسرو؟ آه! خسرو... خسروِ خوبان. چهها کشید از درد بیکسی... اصلاً مگر گفتنیست؟ نه! باید بخوانید. نه! باید بچشید، درد بکشید، بمیرید و زنده شوید.
آنوقت تا مدتها گرم خواهید بود، گرم؛ لبریز، بیتاب، ناآرام، سیراب و تشنهکام، آتشین و خاموش. تا هفتهها دیگر هیچ کتابی نخواهید خواند! هیچ کتابی. تا این شعله فروکش کند و این اندوه از دل برود. که ای کاش نرود. که خیلی خواستنیست! غماش آدم را رشد میدهد، صفا میدهد، دین و مذهب میدهد، دلیل و بهانه میدهد.
خوشا با عشق زیستن، با عشق خونِ جگر خوردن و با عشق مُردن. خوشا عشق! جاودان باد، طنینِ خوشرنگ و مهربانت، ای عشق!
چند بار به پدر زنگ زدم امّا جواب نداد. معلوم نبود که خطش اشغال است یا در دسترس نیست. در حالیکه تلفن، خطوط آنتن را تماموکمال نشان میداد. پس مشکل از چه بود؟ علاوه بر پدر، مادرم و خواهرم نیز گوشیشان را برنمیداشتند. باید مطّلع میشدم که الان کجا هستند؛ آیا رسیدهاند به خانه یا هنوز از بازار برنگشتهاند؟
یک ربع از غروب گذشته بود امّا برق، هنوز وصل نشده بود. خیابانها و محلهها برای اوّلینبار به خاموشیِ وهمانگیزی فرو رفته بودند. تنها چراغ ماشینها و گوشیها بود و بس. تصمیم گرفتم که یکبار همین مسیری را که آمده بودم دوباره طی کنم و بعد، به خانه برگردم. شاید در این مدّت، پدر و اینها به خانه برگشته باشند. فرمان دوچرخهام را چرخاندم و در خلافِ جهت رکاب زدم.
از خیابان فرعی به خیابان اصلی پیچیدم. آسمان هنوز سرمهای رنگ بود امّا شهر مثل شهر ارواح بود؛ شلوغ و بیفروغ. از ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، فقط دو چراغ متحرّک دیده میشد و امتداد نورشان بر روی جاده. همگی انگار از چیزی میگریختند. آنهایی هم که کنار جادّه توقّف کرده بودند، درمانده و نیازمند بهنظر میرسیدند. هیچچیز خوشایند نبود.
به سمت میدان اصلی شهر میرفتم که میدانی بود نیمدایرهای. میدان امام. از دور ازدحامی بهچشمم خورد. یکجور راهبندان. خوب که نگاه کردم، دیدم جایی دارد میسوزد و دودِ آن تنوره میکشد. در زمینهی دود، آژیر پلیس به دو رنگ آبی و زرد دیده میشد و مدام این دو رنگ با هم جابهجا میشد. ماشین پلیس بهسختی پیشروی میکرد. هراس به دلم افتاده بود. قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ تندتر رکاب زدم. حالا تاریکی، شهر را رسماً بلعیده بود. هیچگاه دیوارها، ساختمانها، مغازهها، کوچهها و درختها را اینچنین تاریک و مرموز ندیده بودم.
ماشینها بوق میزدند تا جلوییها حرکت کنند. امّا جلوییها هم بوق میزدند. همگی، هماهنگ و منظّم، مثل گروه سرود. حتّی اگر راهشان باز میشد، عمداً یواش میکردند و بوق میزدند؛ آنقدر یواش که انگار زمین چسبناک بود. خدایا! اینها از کجا آمدهاند؟ چه میخواهند؟ پس این برق لعنتی چرا وصل نمیشود؟ خودت رحم کن!
جوانی از روی جدول پرید و درحالیکه به مغازهای وارد میشد، به نفر مقابلش شوخیشوخی گفت: «خب چه کار کنیم مرد حسّابی! مگر راه اعتراضی هم داریم غیر از این؟»
«همه حق دارند به مولا. این چندمین بار است که برقشان میرود؟»
مرد سنّوسالداری که از پیادهرو میگذشت، پوزخندی زد و گفت: «آنها خیال میکنند که این عروسی است! این وضعی که اینها راه انداختهاند، کجایش به اعتراض شبیه است؟»
ساعت هشتونیم بود. بوقزدنها شدّت گرفته بود. بعضیها لودگیشان گُل کرده بود و سوت میزدند، دادوهوار الکی راه میانداختند یا شعارهای مزخرف و بیمعنی میدادند. ناگهان دود از سمت راست آمد توی چشمم. سرتاپایم دودی شد. امّا برخلاف تصوّرات قبلی، خبری از آتش نبود. دودِ مغازهی کبابی بود!
جلوی میدان امام بند آمده بود. نردههای آهنی وسطِ خیابان، دو طرف آن را از هم جدا میکرد. راهی که به سمت غرب میرفت، یعنی به خانهی ما، خلوتِ خلوت بود.
جوانی داد زد: «آنجا را! یک اسکانیا!»
و به خیابان پایینی اشاره کرد. راست میگفت. حالا این غول بیابانی از کجا رد شود! انگار از زیرِ زمین درآمده بود. بوق بزرگی زد و سلّانهسلّانه به درون ازدحام خزید و کمی جلوتر ایستاد. انگار افتاد به غلطکردن! بیچاره، خرس گنده، نه راه پیش داشت، نه راه پس! مثل سنگِ بزرگی که داخل رودی بیفتد و آب زیادی پشت سرش جمع شود، راه همه را بند آورد. موتوریها و بعضی از ماشینها از باریکهای که بین اسکانیا و نردههای آهنی وجود داشت، بهزحمت رد میشدند. بقیّه فقط بوق میزدند و شاید به راننده اسکانیا فحش میدادند!
خواستم از این صحنهها فیلم بگیرم امّا بدجور واهمه داشتم. نکند گوشیام را کسی بقاپد یا باهام دستبهیقه شود؟ احتمالش زیاد بود. امّا آخر چرا باید کسی چنین کاری بکند؟ از خدایشان هم باشد. مگر اینها نمیخواهند که صدایشان شنیده شود؟ خب من هم با فیلمگرفتن از آنها، آنها را به خواستهشان میرسانم. وقتیکه چند نفر دوربینشان را روشن کردند، من هم جرئت راست کردم و آدمآهنیطور گوشیام را درآوردم و گرفتم بالای جمعیت. البته قبلش به دیواری پناه برده بودم و تازه، زیاد هم فیلم نگرفتم. فقط ده بیست ثانیه.
میدان را دور زدم و رفتم آن پشت. کنارِ قوسِ میدانِ نیمدایرهای. آن بالا چشمانداز بهتری داشت. راستی، این همه ماشین را کی خبر کرده بود؟ چطور؟ پس چرا تمام نمیشوند؟ نکند همانها که از صحنه خارج میشوند، دوباره به ابتدای صف برمیگردند؟!
ناگهان جوانی پیدا شد. آستینکوتاه سیاهی پوشیده بود و هیکل ورزیدهای داشت. دوری زد و وسط پیادهرو ایستاد. دستهایش را مشت کرد و شعار داد: «مرگ بر...» و چندبار دیگر تکرار کرد. دنبالهی شعارش را نفهمیدم. هرچه گوش تیز کردم، نفهمیدم که مرگ میفرستد به کی؟ بهفارسی شعار میدهد یا بهزبان محلّی؟ از آن فاصله مشخّص نبود. چیزی نمانده بود که یک تظاهرات تمامعیار ایجاد شود امّا نشد. کسی آن جوان را همراهی نکرد. همه فقط بوق میزدند.
ناگهان یاد پدر و اینها افتادم. همین چند دقیقه پیش، سوار بر ماشین پیچیدند داخل خیابان پایینی. من سر نبش خیابان، سواربردوچرخه ایستاده بودم و برایشان دست هم تکان دادم امّا ندیدند. اکنون احتمالاً دلشان هزار جا رفته است. باید برمیگشتم؛ گرچه، دلم میخواست بمانم و ببینم که تهش چه میشود. امّا چه فایده؟ اصلاً به من چه! ماندنم چه سودی دارد؟ زور بازو هم که ندارم، قدرتی خدا.
برق هنوز وصل نشده بود و انگار زندگی از شهر گریخته بود. به یقین رسیده بودم که ارادهای محکم وجود دارد تا در این دمِ آخریِ دولت، پدر مردم را درآورد. آخر چرا همهچیز اینقدر پیچیده شد؟
نهتنها برق نبود که تلفن هم خط نمیداد. در حالیکه تلفن، خطوط آنتن را تماموکمال نشان میداد. مشکل از چه بود؟ از دور هنوز دود بلند میشد امّا میدانستم که دود آتش نیست. کسی آتشی بهپا نکرده بود.
در تاریخ ۲۳تیر۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۰۰ خبر رسید که صاحب این وبلاگ بر اثر... بر اثرِ چه؟ چه فرقی میکند! بر اثر کرونا یا تصادف. بر اثر بیماری یا کهولت سن. توی بمباران، زلزله، درگیری یا دعوا. در هر صورت، مگر دفتر حیات آدم را نمیبندند تا تحویلش بدهند به مسؤول بالاتری؟ تا او با دقت بررسیاش کند و حکمش را بدهد که بهشت یا جهنم. برای صاحب این وبلاگ هم همین اتفاق افتاده است. خدایش بیامرزد. دیگر خودش و اعمالش. نه؟ خودش و اعمالش و اگر هم قسمت شد، شفاعت اولیا.
آن وقتها که زنده بود، یعنی بچگیهایش، دلش میخواست دانشمند شود. ریاضی دوست داشت. با سوالات ریاضی سروکلّه میزد و سریعترین راهحل آنها را کشف میکرد. این برایش عصارهی تمام لذتها بود. بچهی زرنگی بود و امتحانها را نخوانده بیست میگرفت، به جز دروس حفظیاتی. علاوه بر ریاضی، ادبیات را هم تا دلت بخواهد میپسندید. معتقد بود که در نظام آموزشی، به درس نگارش جفا کردهاند.
خب اینها را برای چه میگویم؟ چه اطلاعات به دردبخوری از او میدهد به ما؟ بهتر است بروم سراغ اصل مطلب. بله، او آرزو داشت دانشمند شود امّا این اواخر زده بود تو کار نویسندگی. واقعاً هم برایش زحمت کشید. هم مطالعه میکرد و هم مینوشت. هم کتاب میخواند و هم دفتر پاره میکرد. از نویسنده هایی میخواند که قرابت فکریای با آنها نداشت امّا هنرشان را ارج می نهاد. شب و روز مینوشت. شده بود مجید توی قصههای مجید. آنقدر نوشت که سر جلسهی کنکور کم آورد و به آن غول بیشاخودم که تنها با تست کشته میشد، باخت. بدجور باخت! آخرش هم...
هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچارهی بیمایه، تهیدست چو بید
آخرش هم نویسنده نشد. هیچ وقت به آن قوت و توانایی نرسید که یک داستان جمعوجور بنویسد. شاید قسمتش نبوده. شاید هم لقمهای برداشته بود، بزرگتر از دهانش. هربار هم که نوشتههای دوستان وبلاگنویسش را میخواند، کلّی حسودیاش میشد و میخواست مثل آنها روان و شیوا و تأثیرگذار بنویسد. امّا بخت یارش نبود.
از لحاظ اعمال دینی، کارنامهاش نه خوب بود، نه خیلی بد. چیزی کمتر از مقدار قابل قبول و بهتر از فاجعه. او یک سال زودتر از سن تکلیف شروع کرد به نمازخواندن. نماز را از پسرعمهاش یاد گرفت. پسرعمهاش یک سال از او بزرگتر بود. در ابتدا جاهلمسلک و اهلدعوا بود امّا بعدها عوض شد و به حوزهی علمیه پناه برد. القصّه، آن مرحوم، نماز را از چنین پسرعمّهای فراگرفت و با او به محافل قرآنخوانی هم راه یافت. خدابیامرز، اینها را نقاط روشن زندگیاش میدانست و خدا را بابت این نعمت شکر میگفت. صوتش بد نبود. معاون مدرسه همیشه از صوتش تعریف میکرد. بیشتر ترتیل میخواند. یک روز دوستش به او گفت که بابا، دلمان را آتش زدی!
نماز و روزهی آن مرحوم هم، بگویینگویی، خوب بود. یک ماه روزه قضا و چندتا کفّاره داشت و یک ماه و اندی هم نماز قضا. آخرش هم سر همین چیزها در روز قیامت، بیخ گوشش را خواهند گرفت. از بس نخواند، از بس پشت گوش انداخت، از بس کاهلی کرد که با کلی بدهکاری رفت پیش خدا. حالا پشتسر مرده خوب نیست حرف بزنیم، ولی ایشان گناهان زیادی هم مرتکب شده بود. گناه که می گویم، منظورم گناه است ها!
خدایش بیامرزد. اگر الان زنده بود، مینشست برنامه میریخت برای عبادتهای قضاشدهاش. با قرآن انس میگرفت. صحیفهی سجادیه را ترک نمیکرد. مهارتهای بیشتری میآموخت و در راه علم یا هنر قدم برمیداشت. به اخلاقش میرسید و نفس امّارهاش را مهار میکرد؛ خصوصاً موقع عصبانیشدنها و هنگام وسوسهها. البته خودمانیم ها! بعید نیست که اگر الان زنده بود، همان زندگی سابقش را پی میگرفت. همان روزگار بیحاصل. لابد خدا میدانسته که نه، این آدمبشو نیست! خدا خودش میداند چه کسانی را در دنیا نگه دارد و چه کسانی را نه. کسی را نگه میدارد که امیدوار است به صلاح و عاقبتبهخیریاش. مگر غیر از این است؟
پس از آنکه فاتحهای برای آن مرحوم خواندید، بگویید چگونه با او آشنا شدید و چه خاطرهای از او دارید؟
در اینجا نوشتههای خواندنی دیگران را به شما معرّفی میکنم. اگر مطلبی نوشتهاید یا خواندهاید که جایش در اینجا خالی است، لطفاً در قسمت نظرات به آن اشاره کنید.
اینک، نوشتهها:
سلام
خلاصهاش این است که من تا الان به هیچکس نامه ننوشتهام و از این حرفها. پس عجیب نیست که بخواهم چرتوپرت بگویم. ها؟ بله. حتّی جالب است که تو، یعنی مخاطب نامهام را هم نمیشناسم! نه تو را دیدهام و نه میدانم که اهل کجایی. شاید خندهات بگیرد و بگویی: «عجب ابلهی!» خب، حق میدهم.
از این گذشته، امیدوارم بهمرور پیشرفت کنم تا بتوانم نامههای زیباتری برایت بنویسم. آخر، آدم تا تمرین نکند که چیزی یاد نمیگیرد؛ مگر نه؟ آنقدر مینویسم تا کاغذ تمام کنم. آن وقت از راه دور برایت شعر میخوانم. شاید هم آواز.
گفتم که تو را نمیشناسم و اگر احیاناً نامهام به دستت رسید، بدان که قصد و غرضی در کار نبوده. من این نامه را به نامهرسان خیالم خواهم سپرد و با سلام و صلوات راهیاش خواهم کرد تا هرکجا دلی دید، به او هدیه دهد. اگر نامهرسان هم نبود، اشکالی ندارد. حرف، اگر حرف باشد، محتاج فرستنده نیست. خودش میرود و گیرندهاش را پیدا میکند.
دوست ناشناس من! میبینم که برخلاف چند لحظه پیش، نامهام را با لذّت میخوانی. امیدوارم حالت خوب باشد. من فقط کمی خستهام. شاید هم خیلی بیشتر. نه اینکه شکست عشقی خورده باشم یا عزیزی را از دست داده باشم یا خانه و املاکم را از من گرفته باشند یا کسی مرا رنجانده باشد یا پشت سرم بدگویی کرده باشند یا هزار «یا» و «امّا» و «اگر» دیگر. فقط خستگی. از آن خستگیها که همه دارند و ندارند. از آن ملالها که وقتی آدم دچارشان میشود، دست و دلش به هیچ کاری نمیرود. نمی داند چه کند، به کدام سو برود، چه گِلی بر سر بگیرد. از آن افسردگیها که شیرهی جان آدم را بیسروصدا میمکند. نوعی بیهدفی، پوچی، معلّق بودن، سر بر خاک و پا در هوا داشتن، از این و آن بریدن، از خود رفتن. یک جور علامت سؤال بزرگ که تمام قاب چشمت را بگیرد و هرلحظه، جز او نبینی.
دوست خوشقلبم، میدانی چه میگویم؟ آه! بدترین درد آن است که یک آدمِ تنها، با کسی درددل کند امّا نتواند مقصود خود را برساند. دردناکترین لحظه، زمانی است که نویسنده احساس کند که یک جای کار میلنگد و همزمان، کلمات هم او را تنها گذاشتهاند. پس به من بگو که توانستم مقصودم را بهروشنی بیان کنم؟ اگر آری، آنوقت تو برایم بنویس و بگو که با این رنجها چگونه کنار آمدی؟ بر این اندوه کُشنده، چگونه پیروز شدی؟
امّا دلم شور میزند. میترسم که سرمست و بیمهابا، قهقهه سر بدهی و ریشخندم کنی! بگویی که این چرندیات چیست که به هم بافتهای؟ و بعد، مرا بیهمهچیز خطاب کنی! و آنگاه، فریاد برآوری که اینها همه سزاوار توست. سزای تو و اعمال توست. و سپس، یکایک اعمال شنیعم را بشمری و به رُخم بکشی و مرا مجازات کنی. آن وقت، من از تو، دوست نازنینم، خواهم پرسید که تو اینها را از کجا میدانی؟ مگر تو ناشناخته نبودی؟