امروز داشتم به این فکر میکردم که ترم آینده با چه کسانی اتاق بگیرم؟ با همشهریها یا همکلاسیها؟ قضیه از این قرار است که قانون جدید خوابگاه، هماتاقبودن دانشجویانی با ورودیهای مختلف را به سختی میپذیرد. همشهریهای من در خوابگاه همگی ورودی هزار و چهارصد و دو هستند، در حالیکه من در میان ورودیهای هزار و چهارصد تنها ماندهام. از طرفی همکلاسیهایم هماتاقیهای غریبهای دارند که چندان آنها را نمیشناسم و باهاشان راحت نیستم. یک نصفهروز داشتم به این فکر میکردم که بالاخره لهجهی یکسان را ترجیح بدهم یا دغدغههای مشترک را؟ آخرش کفهی ترازو به سمت گزینه اوّل چرخید.
امروز از مسئولیتم در کنگره شهدا استعفا دادم. در واقع فقط یک ردّه پایینتر ایستادم تا در این سال آخر دانشگاه، تعادل بهتری میان درسخواندن و مسئولیتهایم ایجاد کنم. دبیر بودن در یک مجموعه مثل بسیج یا کنگره شهدا نیازمند روابط وسیع اجتماعی است. من این ویژگی را نداشتم. این اواخر خیلی از تماسهای مرکز را جواب نمیدادم. میدانم، رفتار بچگانهای بوده است. میدانم کلّی به خودم، به دانشگاه، به خانوادهام، به وظایفم بدهکارم.
بار سنگین بیست و سه سالگی... از کجا پیدایت شد؟ چگونه با تو کنار بیایم؟