آنجا همه چیز طوری دیگر است

یک بار به دوستم گفتم که هیئت ها زیبایی شناسی خاصّی دارند. به عبارتی، هر جزئی از آن ها با دقّت انتخاب شده و ردّ پای هنر در جای جای آن پیداست. از سخنران گرفته که با فرمی هنری صحبت می کند، تا مدّاح که با آواز سنّتی ایرانی مستمعان را سر ذوق می آورد. کتیبه ها و پارچه هایی که در گوشه و کنار نصب شده اند، با خطاطی های ایرانی و اسلامی تزیین شده اند. حتّی چای روضه که ممکن است عطر خاصّی نداشته باشد و بارها در خانه شبیه آن را نوشیده باشیم، درون هیئت عطر و طعم دیگری پیدا می کند. انگار آنجا همه چیز جور دیگری است، مثل خود ما. 

زندگانی شگفت انگیز من

من یه کانال تلگرامی دارم که گاهی اوقات آنجا می نویسم...

هرچه اینجا جدّی و عصا قورت داده به نظر می رسم، آنجا سبک و صمیمی و بی مزه هستم!

دوست داشتید بیایید در خدمت باشیم؛

https://t.me/bemaaanad

ح نوشته بود: علیرضا، نزدیک است گریه کنم

مسئول هیئتمان از ما خواست که پوستر مراسم شب های قدر را برای مخاطبانمان بفرستیم. من هم این کار را در ایتا و تلگرام انجام دادم. یکی از کسانی که در تلگرام به من جواب داد، یک دوست قدیمی بود. ح. به شوخی نوشته بود: هنوز هم این اعتقادات را داری؟ بعد فیلمی از خودش فرستاده بود با یک من ریش، خوش تیپ مثل گذشته ها. وقتی بیشتر با همدیگر حرف زدیم و سر شوخی را باز کردیم، یادم آمد چقدر همدیگر را می شناسیم و از همدیگر دوریم. در سالهای راهنمایی، من و او عاشق فیلم های جکی چان بودیم. فن های او را روی همدیگر پیاده می کردیم. کنجی از دیوار مدرسه را انتخاب کرده بودیم و با سه بار پرش از آن می رفتیم بالا. یکبار توی حیاط خانه مان داشتیم مثل دو میمون مست با همدیگر مبارزه می کردیم که دیدم عقب عقب رفت و نمی‌توانست جلوی خنده اش را بگیرد. پنجره را نگاه کردم. پدرم داشت یواشکی از ما فیلم می گرفت.

ح نوشته بود: علیرضا، وقتی خاطراتمان را مرور می کنم، نزدیک است گریه کنم! یادش به خیر.

باخبران غمت

یکی از نکته های جالب مجلس روضه، حجم خنده ای است که از بعد تمام شدن آن و روشن شدن لامپ ها روی لب ها می نشیند... همه با هم خوش و بش می‌کنند، حال همدیگر‌ را می پرسند و رفاقت های تازه را طرح می ریزند... کجا می توان این همه صمیمیت و دوستی یافت، غیر از مسجد؟ غیر از هیئت؟

باخبران غمت، بی‌خبر از عالمند

گلرنگ... حاضر!

اگر یک ویژگی مثبت در این شخصیت مزخرف من وجود داشته باشد، نام خانوادگی من است! آن را دوست دارم. طنینش را، خاص بودنش را، ترکیب قشنگش را. امشب که داشتم پیاده روی می کردم، به شبی فکر کردم که مادربزرگم همه ی ما را برای افطاری در خانه اش جمع کرده بود. من بودم و کلّی دخترعمو و پسرعمو که هر کدام نماینده ای از نام خانوادگی من بودند. به این فکر کردم که این اسم خانوادگی چقدر تکرار شده است. سر صف سربازی، سر سفره ی عقد، کنار تخت زایمان، لب مرز و درگیری با اشرار، در راه های طولانی و پر پیچ و خم یک لقمه حلال، پشت نیمکت کلاس. هر بار شخصی با صدای بلند این اسم را صدا زده و شخص دیگری جواب داده...

-خانم یا آقای گلرنگ...!

-بله بفرمایید، خودم هستم!

کارمند اشتباهی

چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. شاید هم صبح بود. خواب دیدم که فردی کارت شناسایی اش را درون مترو گم کرده بود و دنبالش می گشت. بعد از دو روز که پیدایش نکرد، از کارش اخراج شد و جایی دیگر مشغول به کار شد. در ادامه به طور اتفاقی کارت شناسایی اش رسید به دست من. بعد به طرز عجیبی به محل کار قبلی طرف رفتم و در آنجا که باجه هایی چوبی شبیه به پیش خوان فروش بلیط داشت، مشغول به کار شدم. کت و شلوار پسته ای تنم بود و هر را از بر تشخیص نمی دادم، تا اینکه از خواب بیدار شدم. دلم می خواهد آن مکان را پیدا کنم!

لذّت پرسه در سینمای حاتمی کیا

حرفه ای های عالم سینما می گویند که به جای دیدن فیلم های پراکنده از کارگردان های مختلف، فیلم های یک کارگردان را از اوّل تا آخر تماشا کنید. چه انتخابی بهتر از ابراهیم حاتمی کیا؟ عشق، انسان، ایمان، تردید، مظلومیت، هرچه که فکرش را بکنید، در فیلم های این مرد هست. ای کاش می توانستم بیشتر و دقیقتر بنویسم امّا اگر برای ماه رمضان می خواهید فیلم هایی را تماشا کنید، از دیده بان و مهاجر حاتمی کیا شروع کنید، بعد در ادامه می رسید به از کرخه تا راین، خاکستر سبز، برج مینو، آژانس شیشه ای، بوی پیراهن یوسف... بعضی از اینها شاید از لحاظ فرمی شاهکار نباشند، ولی تماشایشان عبادت است. لطفاً ملامتم نکنید. تأکید می کنم، با همین صراحت، عبادت!

شبیه نفس کشیدن

اولین باری که با کلمه وبلاگ آشنا شدم، فکر می کردم چیزی شبیه به کلکسیون است. یک روز میم پسر همسایه مان به من گفت که می شود در اینترنت جایی ساخت شبیه به سایت و تویش چیز نوشت. خودش در بلاگفا وبلاگی ساخته بود و چیزهایی درباره والیبال در آن گذاشته بود. آن موقع اینترنت خانگی با این حجم و سرعت نبود. از پدرم خواهش کردم که یک بسته اینترنت بخرد و اجازه بدهد که وارد اینترنت بشوم. وقتی در میهن وبلاگ اولین وبلاگ خودم را ساختم، نامش را گذاشتم: پایگاه تخصصی و فرهنگی امام حسین (ع). آن زمان سایتی بود به نام عاشورا که انواع اسکریپت های مذهبی را به طور رایگان در دسترس گذاشته بود. تقویم، پخش موسیقی، بازی و گالری. من هم فکر می کردم که اگر در عنوان وبلاگم از کلماتی مانند پایگاه و تخصصی استفاده کنم، ارج و قرب آن بالاتر می رود. هنوز با مهارت نوشتن آشنا نبودم و چیزهای دیگران را در وبلاگ خودم جایگذاری می کردم، البته با ذکر منبع. همین ویژگی باعث شد که هیچوقت اشتراک باشگاه نویسندگان میهن بلاگ را دریافت نکنم، چون یکی از شروط آن کپی نبودن مطالب وبلاگ بود. باشگاه نویسندگان امکاناتی را در اختیار وبلاگ نویس های حرفه ای قرار می داد، مانند پسندیدن، قالب های قشنگتر. آرزوی عضو شدن در باشگاه نویسندگان میهن بلاگ سال ها بعد با تبدیل شدن میهن بلاگ به خاطره، برایم تبدیل شد به حسرتی بزرگ. وقتی از تب و تاب پایگاه تخصصی داشتن رها شدم، وبلاگ نویسی را بوسیدم و گذاشتم کنار. دفتر عمرم ورق خورد، چند مدرسه جا به جا شدم و در کلاس دوازدهم پای درس آقایی نشستم که همیشه کت و شلوار اتوکشیده ای می پوشید‌. صبح ها وقتی سر صف بودیم، معلّم ادبیات ما با کت و شلوار جگری خود پا به حیاط مدرسه می گذاشت و بوی عطرش زیر دماغ همه می پیچید. یک روز در لا به لای صحبت های همیشگی به ما گفت: بچه ها کدومتون وبلاگ داره؟ همه ساکت ماندند. حتّی من. داشتم سعی می کردم این کلمه را که آوای آشنایی داشت، به خاطر بیاورم... وبلاگ... جایی برای نوشتن... آن روز اتفاقی در من افتاد و جایی در سرورهای همیشه روشن بیان به دنیا آمد که نامش این بود: سطرهای صاف و ساده. دوباره شروع کردم به نوشتن. این بار نمی خواستم پایگاه اداره کنم ، نمی خواستم مطالب درجه یک منتشر کنم، می خواستم با واژه ها آشتی کنم. با دنیای ادبیّات. سطرهای صاف و ساده در یکی از روزهای آذری به جهان مجازی اضافه شد، قد کشید، بارها اسم و رسم عوض کرد و حالا همه با یاکریم می شناسندش. می بینید؟ این همه را نوشتم و خیلی بیشتر را ننوشتم که بگویم: وبلاگ برای ما مشتی کلمه نیست. تعدادی بازدید روزانه و ماهانه که کم و زیاد می شود نیست. وبلاگ برای ما آخرین نسل زیسته با این دفتر آهنین بخشی از زندگی است، مثل نفس کشیدن، مثل هوای تازه، مثل قدم زدن زیر درخت های خیابان ولیعصر. این هوا را، این قدم زدن را چگونه فراموش می توان کرد؟

جشنواره ی فجر؟

بیشتر از چهل سال از عمر انقلاب اسلامی گذشته و به همین تعداد جشنواره فیلم فجر هم برگزار شده. با این همه، دریغ از فیلم ساده ای که توضیح دهد چرا مردم در دهه پنجاه به خیابان ها ریختند و نظام سه هزارساله شاهنشاهی را برچیدند!
 
شما چنین فیلمی سراغ دارید؟
اصلاً چرا انقلاب شد؟

خواب ناتمام

ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟‌ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می شد. بلند شد و از میان آن ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می ترسید. با خودش فکر کرد: ای کاش دستشو رها نمی کردم...