هرچی میکشم، از دست صداهای توی مغزمه

«دارند نگاهت میکنن»

«نباشی، سراغتو میگیرن»

«اضافی هستی»

و شبیه اینا فقط تو ذهن ما هستن!

مثل داد زدن توی یه اتاقک شیشه‌ای دوجداره است، بدون اینکه کسی از بیرون صدامونو بشنوه.

بیرون بیا و بزن به دل ترسات.

سلام:)

کاش یه سرباز حزب‌الله بودم، غلتیده در خون

این من، این جامونده، این من همیشه ناتمام و ناچیز، این من همیشه باید زد تو سرش تا فلان کارو انجام بده یا نده، این من که از من بودن خودش خسته شده و احساس ناکافی بودن میکنه... کاش وجود نداشت. کاش وجودش برکتی داشت. چیکار کنم این نیم‌من، یکم بیشتر بشه؟!

دلم شور میزنه

ایشالله که فکر بده و اونا هم جرئت نزدیک‌شدن به مرزهای ما رو نخواهند داشت. برای سلامتی امام‌جمعه‌ی فردای تهران دعا کنیم.

نسخه شماره دو «زن زندگی آزادی» چه شکلی خواهد بود؟

همه‌مون می‌دونیم که آب توی کتری واسه جوشیدن نیاز به یه حرارت «اندک» داره که «دائمی» باشه. به نظر من، جامعه هم از بعضی جهات مثل یه کتری روی اجاقه. یادتونه که ماه‌ها توی گوشی‌هامون تصاویر برخورد مأموران «گشت ارشاد» با دختران کم‌حجاب رو می‌دیدیم؟ یادتونه اون ون سفیدی که یه خانم مانتویی جلوش ایستاده بود و میگفتن دخترش بیماره، چه غوغایی راه انداخته بود؟ اینا حرارت‌های کمی بودن که با فاصله و مداوم به جامعه‌ی تأثیرپذیر ما داده میشدن. فوت مهسا امینی فقط باعث شد که درجه‌ی حرارت افکار عمومی به «نقطه‌ی جوش» برسه، وگرنه خودش به تنهایی نمی‌تونست چنان اتفاق‌های تلخی رو رقم بزنه که دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم.

حسّم بهم میگه که التهاب بعدی جامعه بر سر «مهاجران غیرقانونی» خواهد بود، همونطور که الان هم کم و بیش هست. چه بسا به زودی قید غیرقانونی هم برداشته بشه و معترضان، خواسته‌ی خودشون رو «اخراج بی‌قید و شرط مهاجران» بیان کنن. شعله‌ی کم‌حرارت این بار، خبرهای منفی مربوط به مهاجرانه که ماه‌هاست دهن به دهن داره میچرخه. نمونه داغش قتل داریوش مهرجویی، کارگردان پیشکسوت سینما به دست خدمتکار افغانی‌اش بود که حتی نمیدونم تکذیب شد یا نه. نمونه داغ‌ترش همین دعوای دو خانوم افغانی با یه مادر ایرانی بود که توی پارک فردوسیه‌ی شهریار اتفاق افتاد. این وسط به یه جرقّه تکمیل‌کننده نیاز داریم که هنوز از طرف کسی رو نشده. مثلاً اگه خدای نکرده یه مو از سر همین خانم ایرانی کنده میشد، چه اتفاقی می‌افتاد؟

شب‌های روشن

برای آدمی مثل من چه همدمی از «تنهایی» بهتر؟ حرف‌های همدیگر را می‌فهمیم، بیخودی مجادله نمی‌کنیم، شب‌ها قدم می‌زنیم، آهنگ‌های موردعلاقه‌مان را گوش می‌دهیم و با هم هویج‌بستنی می‌خوریم... من و تنهایی من هیچوقت با هم دعوا نکرده‌ایم... هیچوقت همدیگر را «تنها» نگذاشته‌ایم... همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های شهر کوچکمان را گشته‌ایم، از زمین و زمان سخن گفته‌ایم و حتّی با مرور خاطرات خودمان و همه‌ی دلشکسته‌های روزگار، بغض کرده و گاهی اشک ریخته‌ایم... به راستی، برای آدمی مثل من چه همدمی از تنهایی بهتر؟

+ آهنگ پیشنهادی: شب، سکوت، کویر.

++ عنوان پست، نام فیلمی از فرزاد مؤتمن و همچنین، نام کتابی از داستایوفسکی است. کتاب را نخوانده‌ام امّا فیلم را دیده‌ام. مطمئنم که با دیدنش سرمای غریبی را احساس خواهید کرد. 

شما بگویید...

حجم پوشه‌ی فیلم و سریال روی لپ‌تاپم از مرز صد و بیست گیگ گذشته است. نمی‌دانم این میل فزاینده به «تماشا کردن» و فرار از «واقعیّت بی‌حاصل» از کجا به سراغم آمده؟ شما باشید، میان عالم واقعی و دنیای قصّه‌ها کدام را انتخاب می‌کنید؟

بار سنگین بیست و سه ساله بودن

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که ترم آینده با چه کسانی اتاق بگیرم؟ با همشهری‌ها یا همکلاسی‌ها؟ قضیه از این قرار است که قانون جدید خوابگاه، هم‌اتاق‌بودن دانشجویانی با ورودی‌های مختلف را به سختی می‌پذیرد. همشهری‌های من در خوابگاه همگی ورودی هزار و چهارصد و دو هستند، در حالیکه من در میان ورودی‌های هزار و چهارصد تنها مانده‌ام. از طرفی همکلاسی‌هایم هم‌اتاقی‌های غریبه‌ای دارند که چندان آن‌ها را نمی‌شناسم و باهاشان راحت نیستم. یک نصفه‌روز داشتم به این فکر می‌کردم که بالاخره لهجه‌ی یکسان را ترجیح بدهم یا دغدغه‌های مشترک را؟ آخرش کفه‌ی ترازو به سمت گزینه اوّل چرخید.

امروز از مسئولیتم در کنگره شهدا استعفا دادم. در واقع فقط یک ردّه پایین‌تر ایستادم تا در این سال آخر دانشگاه، تعادل بهتری میان درس‌خواندن و مسئولیت‌هایم ایجاد کنم. دبیر بودن در یک مجموعه مثل بسیج یا کنگره شهدا نیازمند روابط وسیع اجتماعی است. من این ویژگی را نداشتم. این اواخر خیلی از تماس‌های مرکز را جواب نمی‌دادم. می‌دانم، رفتار بچگانه‌ای بوده است. می‌دانم کلّی به خودم، به دانشگاه، به خانواده‌ام، به وظایفم بدهکارم. 

بار سنگین بیست و سه سالگی... از کجا پیدایت شد؟ چگونه با تو کنار بیایم؟

شکستگی‌ها محبّت می‌آورند

امشب بالاخره صفحه‌ی نمایشگر گوشی‌ام شکست. بارها در این چند سال از دستم افتاده بود امّا هر بار وفادارانه خم به ابرو نیاورده بود. این بار می‌خواستم در حین حمّام‌کردن آلبوم بی‌کلامی را گوش بدهم. گوشی بیچاره‌ام را بالای گیره لباسی گذاشتم و آن را با حوله‌ای پوشاندم تا بخار جذب نکند. غافل از آنکه سرنوشت بدتری در انتظارش هست. یک ثانیه بعد لیز خورد و با ضربه‌ای محکم نقش زمین شد. صدای ضربه مثل پتکی بزرگ ریتم آهنگ را به هم ریخت. حالا گوشی نازنین من سرش شکسته است. نه تنها گلس بلکه صفحه اصلی‌اش هم آسیب دیده. شاید فکر کند که می‌خواهم او را دور بریزم، در حالیکه برایم عزیزتر شده است. او را با همین شکستگی‌های تارعنکبوت مانند از هر گوشی بی‌نقصی دوست‌تر دارم!

برای مادربزرگتان لورل و هاردی پخش نکنید

تعامل با مادربزرگ‌ها کار ساده‌ای نیست. خودم هنوز در ابتدای راهم. اوّلین شرط لازم این است که گوشی‌های تلفن همراه را کنار بگذاریم و لبخندی هرچند عذاب‌آور نثار این چهره‌های پیر و فرسوده کنیم. مطمئناً گوش‌دادن به ماجرایی که دیروز برای آنها رخ داده و با خواهر یا عروسشان سر یک چیز بیخود دعوا کرده‌اند، جذّابیّت زیادی نخواهد داشت. امّا اگر بتوانید آنها را به گذشته‌ها ببرید یا داستان‌های سرگرم‌کننده و حتّی مثبت هیجده سال را از زبانشان بیرون بکشید، بخت با شما یار خواهد بود. یک بار از مادربزرگ خواستم که صحنه‌ی شهادت عمّه‌ی کوچکم را در حال بازگشت از مدرسه برایم تعریف کند و او با دقّت یک کارگردان حرفه‌ای این کار را انجام داد. دخترعمویم که آنجا نشسته بود، با چشم‌های خونبار مرا سرزنش کرد. یک بار هم دکمه‌ی ضبط صوت گوشی‌ام را روشن کرده بودم و سرگذشت خاندان پدری‌ام را از زبان مادربزرگم شنیدم. آنجا فهمیدم که جدّم یک راهزن خوش‌هیکل و در عین حال بامرام بوده است. خوشبختانه تنها بودم وگرنه پدرومادرم سرشان را به دیوار می‌کوبیدند. آن‌ها حوصله این چیزها را ندارند. تقریباً هیچکس حوصله ندارد، حتّی خودم ولی گاهی وقت‌ها دلم می‌سوزد یا مجبور می‌شوم. یک بار هم زمانی که مادربزرگ دیگرم - مادر مادرم - را سوار ماشین کرده بودم، از او درباره وضعیّت شهرمان در سال‌های قبل از انقلاب پرسیدم. بعد او به من گفت که ژاندارمری قبلاً کجا بوده و چرا یک بار میخواسته به خاطر کتک‌خوردن از پدربزرگ طلاق بگیرد امّا این کار را نکرده است. مادربزرگ‌های من هردو خواهر هستند و هردو در دوران کودکی یا نوجوانی با دو تا برادر ازدواج کرده‌اند. به نسبت‌های فامیلی پدر و مادرم فکر کنید، قضیه جالب میشود. خلاصه، برای تعامل با این موجودات کهنسال باید حوصله به خرج بدهید و از تجربه‌های ناکام ناامید نشوید. مثلاً دیشب این نکته را کشف کردم که مادربزرگ پدری‌ام از تماشای فیلم جعبه‌ی موسیقی لورل و هاردی استقبال نمی‌کند، چون سر بزنگاه موقعیّت‌های کمدی که قاعدتاً باید خنده روی لبتان بیاید، مادربزرگم حالتی غمگین به خود می‌گیرد و با آهی سوزناک می‌گوید: «خدا منو بکشه. بیچاره‌ها!»


پ.ن: اینکه اسرار خانوادگی را برایتان فاش می‌کنم، خوب است یا بد؟ :))

پ.ن.۲: مادر محترم یکی از وبلاگنویس‌ها به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای سلامتی‌شان دعا کنید.

قصّه‌ی من و مادربزرگم

قصه‌ی تنها ماندن مادربزرگم سر دراز دارد. از وقتی که یادم می‌آید، خانواده‌های فراوانی در اتاق مجاور خانه‌ی مادربزرگ ساکن بوده‌اند. هر جور که دلتان بخواهد. هیچکدام بیشتر از چند ماه نمانده‌اند و دولتشان به قول حافظ «مستعجل» بوده. معلوم نبود مشکل از کجاست که با دل شاد و لب خندان می‌آیند و با پیشانی پرچین و دل پرکینه می‌روند. در این میان فقط پیرمرد و پیرزن فقیری بودند که دوران مستأجریشان رکورد زد: نزدیک به چهارسال. آنها همدم خوبی برای مادربزرگم بودند، همانطور که او برای آن‌ها. یک روز که پسر از خدا بی‌خبر پیرزن با یکی از اقوام ما در داخل کوچه دعوا کرد، همه‌چیز خراب شد. مادربزرگم برای حفظ آبرو عذرشان را خواست و دیگر برنگشتند. همین تازگی یک خانواده‌ی پرجمعیّت پیش مادربزرگم بودند که پسر بزرگشان معتاد بود. نامش محمّد بود و دیوارهای اتاق‌ها و در اصلی خانه را برای مادربزرگم رنگ زده بود، امّا در حین جابه‌جایی وسایل دستش کج رفته بود. دو دست پتوی گلبافت و یک گلیم محلّی (که ما کردها بهشان می‌گوییم موج) و یک دستگاه هیتر برقی را برده بودند که با تهدیدهای مادربزرگم همه را بازگرداندند، غیر از گلیم. مادرش همسر شهید بود امّا با وجود حقوق ایثارگری، از این خانه به آن خانه می‌رفت و گدایی می‌کرد. شاید هم نبود. دولت مستعجل این‌ها هم طول چندانی نکشید و باز به روال همیشگی برگشته‌ایم. ما و سه تا عموها به نوبت در طول هفته به مادربزرگ سر می‌زنیم و نمی‌گذاریم شب‌ها تنها بخوابد. حالا که دارم این را می‌نویسم، توی بهارخواب نشسته‌ام. از اینجا اگر بایستی،‌ می‌توانی نور دورترین خانه‌های شهر را تماشا کنی. در عوض توی خانه‌ی خودمان احساس می‌کنی توی گودی افتاده‌ای و از پنجره فقط دیوارهای سیمانی خانه‌ی روبه‌رو پیداست. مادربزرگ کتری چایی را روی گاز کوچکی گذاشته که گیره‌های شلنگش را همان پسر معتاد دزدیده بود. آن طرف کوچه در خانه‌ی مادربزرگ مادری‌ام مهمانی برپاست و من اینجا تنها مانده‌ام. نه اینکه قهر باشند، مادربزرگ پدری‌ام ترجیح می‌دهد از خانه‌اش بیرون نیاید. یکدنده است دیگر. همیشه برای آمدن به اینجا مقاومت می‌کنم، ولی با دیدن روی گشاده و خندان مادربزرگ پشیمان می‌شوم. خدا حفظش کند، با وجود سالخوردگی‌اش، سرزنده‌ترین و شوخ‌طبع‌ترین فرد در میان خاندان ماست.

+ به تقلید از حمیدرضا که چالش غیررسی «فقط بنویسید» را راه‌ انداخته.