یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

مقدار زیادی خودخوری به پیوست است

از خودم عصبانی‌ام. از اینکه قاطعیت ندارم. از اینکه توی باورهام به یقین نرسیدم و بهشون پافشاری نمی‌کنم. از اینکه جهاد تبیینم در حدّ صفره. از اینکه در برابر حرفای بقیه لام تا کام حرف نمی‌زنم. از اینکه دخترخاله‌هام هیچ حجابی روی سر ندارند و منِ مثلاً بچه مسلمون جیکم در نمیاد. از اینکه نمیتونم از فلسطین دفاع کنم. از آرمان قدس، از جمهوری اسلامی، از دین، از همه چی.

صهیون چیه و اسرائیل از کجا پیدا شد؟

صهیون اسم یه کوهه در بیت المقّدس. تئودور هرتزل یه روزنامه نگار بود که برای اولین بار جنبش صهیونیسم رو در جهان پایه گذاری کرد. اون یه کتاب به اسم کشور یهود نوشت و در اونجا گفت که چون یهودی ها در دنیا همیشه مورد آزار هستند باید کشور مستقلی داشته باشند. این ایده کشور مستقل از اینجا اومد.

گذشت و جنگ جهانی اول شروع شد. آلمان و عثمانی علیه متفقین یعنی انگلیس و روسیه و فرانسه وارد جنگ شدند. روند جنگ کم کم داشت به نفع گروه اول پیش می‌رفت و کار به جاهای وخیمی کشیده شد. انگلیسی ها اومدن دست به دامان قوم یهود شدن تا با دریافت کمک مالی بتونن آلمان و عثمانی رو شکست بدن. اون زمان قوم یهود به دلیل نزول خواری و واسطه گری مالی خیلی صاحب نفوذ بود، هرچند در اقلیت بود. در عوض قرار شد که انگلیس وعده ی تشکیل یه حکومت مستقل رو به یهودی ها بده و داد. اینطوری شد که یهودی ها طی یه چرخش آشکار به آلمانی ها پشت کردن و به کمک متفقین رفتند و نتیجه جنگ عوض شد.

حالا نوبت به عملی شدن وعده ها بود. بیانیه بالفور توسط انگلیس بیرون داده شد و در اون حق داشتن کشور مستقل برای یهودیان به رسمیت شناخته شد، اونم کجا؟ از دریای مدیترانه تا رود اردن. همین فلسطین کنونی. فکرشو بکنید، یه کشوری مثل انگلیس یه تعداد آواره مثل یهود رو بیاره و وسط زندگی مردم فلسطین بنشونه و بگه اینجا وطن شماست! قضیه فروش زمین ها به یهودی ها از اینجا کلید خورد که البته خیلی زود با فتوای علما متوقف شد و چیز زیادی به یهودی ها نرسید.

البته هنوز عثمانی از بین نرفته بود و با مهاجرت یهودی ها موافقت نمی‌کرد. فلسطین اون موقع هم جزوی از کشور عثمانی بود.‌ بنابر‌این انگلیس به بیت المقدس حمله کرد و حکومت اونجا رو به عهده گرفت. تا سال ۱۹۴۷ انگلیسی ها مردم یهود رو از سراسر اروپا جمع میکردن و وارد فلسطین میکردن. البته از یه جایی به بعد انگلیس گفت دیگه نمیتونم اینجا بمونم و هزینه ها رفته بالا، پس برمیگردم به کشور خودم. چه اتفاقی افتاد؟ گند زدن به یه کشور دیگه و اعراب و یهودی ها رو با هم تنها گذاشتن و بعد، کی بود کی بود من نبودم!

سال ۱۹۴۸ سازمان ملل یه طرحی داد برای فلسطین. گفت ۵۵ درصد اینجا برای یهودی ها، ۴۵ درصد برای فلسطینی ها.‌ ناعادلانه است، نه؟ بدیش اینه که یهودی ها فقط ۶۰۰ هزار جمعیت داشتن و فلسطینی ها یک میلیون و ۲۰۰ هزار. از این لحظه به بعد، اسرائیل اعلام موجودیت میکنه و کرانه باختری و غزه از هم جدا میشن. نوار غزه یه منطقه کوچیک چسبیده به دریای مدیترانه است و با مصر همسایه است. کرانه باختری که در شرق فلسطینه، از شرق با رود اردن و از غرب با مناطق اشغالی (همون ۵۵ درصد) همسایه است.

از این تاریخ جنگ اعراب با اسراییل شروع میشه و هی سعی میکنن فلسطین اشغالی رو پس بگیرن و هی شکست میخورن. نه تنها شکست میخورن که باز هم خاک از دست میدن و اسرائیل بزرگتر میشه.

حالا قبول، اون ۵۵ درصد و مناطق بعدی که به دست آوردن، نوش جونشون که نه، کوفتشون بشه. چرا به کرانه باختری و نوار غزه دست درازی میکردن؟ اینجا بود که دیدن نه، اسرائیل کوتاه بیا نیست. از اون تاریخ تا حالا، اسرائیل تو خاک فلسطین شهرک سازی میکنه، آب و برق و همه منابع رو هم در اختیار داره و راحت آدم میکشه و بازم طلب کاره. 

یه نکته دیگه هم هست راجع به آوارگان فلسطینیه که حدود ۵ میلیون جمعیت دارن. اینا از کشورشون رانده شدن و اجازه برگشت ندارن. تو معامله قرن ترامپ هم که مثلاً قرار بود مسئله فلسطین رو حل کنه، اسمی از این بیچاره ها نیومده بود.

این یه خلاصه خیلی خیلی فشرده بود از پادکستی که شنیده بودم. منبعش اینجاست.

به جمهوری اسلامی فلسطین خوش آمدید!

اگر دیروز مبارزان فلسطینی با دستان تهی به جنگ تانک می‌رفتند، امروز موشک‌های بی‌امان خود را روانه‌ی سرزمین‌های اشغالی می‌کنند. اگر دیروز سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی اسرائیل در جهان زبانزد بود، امروز با این وضع آشفته دیگر آبرویی برایشان نمانده است. اگر دیروز ترس این را داشتیم که اسرائیل به مرزهای ایران نزدیک شود، امروز شاهد جنگ در مرزهای خود اسرائیل هستیم. به لطف خدا، آزادی قدس شریف، از نقطه پایان این جمله به ما نزدیکتر است. جا دارد یاد کنیم از همه شهدای ایران و اسلام، به ویژه سردار عزیز. 


دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد

زمین کارزار ما تل‌آویو است، تهران نه!

خبر مهیب بود

بچه‌ها میگن یه مار گنده اومده تو اتاقمون، خودشو مالیده به تخت‌خواب من. همین دیگه.

درباره فیلم «تا ۱۰ بشمار»
فیلم و سریال

درباره فیلم «تا ۱۰ بشمار»

شاید باورتون نشه ولی یکی از سبک‌هایی تو که سینما و تلویزیون دوست دارم، سبک فیلم‌های متأهلیه. سریال «سرباز» رو که یه بار از شبکه سه پخش شد دوست داشتم، چون درباره مصائب دو نفر به اسم یلدا و یحیی بود که قرار بود با همدیگه ازدواج کنن و یحیی باید میرفت سربازی. فیلم کوتاه «به صرف شربت و شیرینی» رو دوست داشتم چون درباره مشکلات یه زوج دیگه در حین ازدواج بود و اختلاف‌نظری که توی برگزاری مراسم داشتن. یه فیلم هم دیشب دیدم به اسم «تا ۱۰ بشمار» که باز هم موضوعش یه زن و شوهر و مشکلات زناشویی‌شون هست، امّا نه یه زن و شوهر معمولی!

داستان فیلم از اینجا شروع میشه که یه روز صبح آرمان و کتایون با همدیگه قرار میذارن پیاده‌روی کنن و هرکی زودتر خسته شد، خواسته‌ی طرف مقابل رو بپذیره. این خواسته در طول مسیر چند بار عوض میشه و انجام‌دادنش سخت‌تر و پرهزینه‌تر میشه. جالب اینجاست که حین قدم‌زدن، خیلی از زخم‌های کهنه‌شون سر باز میکنه و حرفایی که تا حالا به همدیگه نزدن، تو روی همدیگه میگن. از جمله اینکه کتایون دوست داشت آرمان هم‌سن و سال خودش باشه، نه اینکه پونزده سال اختلاف داشته باشن!

همین یه ویژگی منو جذب خودش کرد و باعث شد به تماشای فیلم بنشینم. تمام طول فیلم آرمان و کتایون روبه‌دوربین در حال پیاده‌روی هستن و نباید توقف کنن. بد نیست بدونید که فیلم قرار بوده تک‌پلانه باشه، یعنی دوربین هیچ‌وقت کات نخوره. در عمل به خاطر طولانی‌بودن مسیر این اتفاق نیفتاده ولی سبک و سیاقش خیلی مینیماله. دو سه تا بازیگر داره و یه خط داستانی ساده، با یه پایان قشنگ. 

خلاصه از اون فیلمهاست که لابه‌لای حرفهای معمولی، گریزی به فلسفه و روانشناسی و اینا میزنه. اگه مخاطبش نیستید، ممکنه حوصله تون سر بره‌. اگه هستید، به دیدنش می‌ارزه.

آها «تا ۱۰ بشمار» یعنی چی؟ یه قانون هم گذاشته بودن که حین پیاده‌روی، هرکی افتاد زمین میتونه تا ۱۰ بشماره. اگه بلند شد که هیچی. اگه بلند نشد، باخته. کلاً تا ۱۰ شمردن چیز خوبیه، نه؟

افکار و اندیشه‌ها

یعنی جذابه ها، ولی...

چیزی که باعث میشه از بازی مافیا یه ذره خوشم نیاد، اینه که باید خودت نباشی. البته منظورم وقتیه که قراره طرف مافیا بازی کنی. باید همه‌ی لوازم فریب‌دادن دیگران رو به کار بگیری تا برنده بشی؛ همون کاری که شیاطین عالم به نحو احسن انجامش میدن. دروغ گفتن، سفسطه چیدن، متهم‌کردن این و اون، تفرقه بنداز و حکومت کن. اگه شهروند باشم، باید راستشو بگم و برام ساده‌تره. ولی اگه مافیا باشم، باید روی اصولی پا بذارم که توی زندگی واقعی جزوی از خط‌قرمزهامه. از کجا معلوم که این گذشتن الکی از خط‌قرمزها کم‌کم به واقعیت کشیده نشه؟

احساسم پس از دیدن اولین قسمت پدرخوانده

با لهجه برره‌ای بخونید: کف وَکردم! آخه چقدر یه آدم میتونه دورو باشه. چقدر میتونه هنرمند باشه و تو نقشش فرو بره. قشنگیش به اینه که موقع شب شدن و چشم بستن آدم‌ها، خودت هم چشمتو ببندی یا اون قسمتو رد کنی. اون وقت میفهمی غافلگیری و استدلال و فریب یعنی چی!

روزانه‌نویسی

هیچی مثل عنوان خود آدم نمیشه

خداحافظ حرف‌های ناتمام من. سلام یاکریم. تازه دارم خودم میشم :)

افکار و اندیشه‌ها

خوش به حال کسانی که تعامل بلدند!

همیشه به آدمایی که میتونن با همه تعامل داشته باشن، حسودیم میشه. من اگه نزدیکترین فرد تو زندگیم یه خرده باهام اختلاف پیدا کنه، نمیتونم مثل سابق باهاش رفتار کنم. یه ایراد شخصیتیه. یه فاصله‌ای بین من و اون شخص ایجاد میشه که باعث میشه صداش رو نشنوم، چهره‌اش رو نبینم و طوری رفتار کنم که انگار حضور نداره. اختلافات عقیدتی و سیاسی که بماند!

افکار و اندیشه‌ها

هر آدمی به وقت خودش احساساتی میشه، نه؟

امیر+ گاهی وقت‌ها توی وبلاگش درباره‌ی فیلم‌ها و سریال‌های موردعلاقه‌اش می‌نویسه. توی آخرین فرسته، برای «کسانی که خیلی وقته اشک نریختن» یه دونه فیلم معرّفی کرده. اونجا بود که از خودم پرسیدم: منی که اینقدر سرد و بی‌احساس به نظر می‌رسم، ممکنه با دیدن یه فیلم اشک بریزم؟ شاید تعجّب کنید ولی جوابم مثبته. به نظرم هیچ‌کس بی‌احساس آفریده نشده، بلکه در موقعیت‌های مرزی‌ و ویژه‌ای احساسات خفته‌ی هرکس بیدار میشه. راه و چاه این موقعیت‌ها رو نویسنده‌ها و هنرمندها خوب میدونن، وگرنه اینقدر آثارشون پرفروش نمی‌شد. یکی از اون موقعیت‌ها برای من وقتیه که آدم‌بدها و شخصیت‌های منفور داستان، کاملاً برخلاف انتظار ما، دست به ایثار و فداکاری می‌زنن؛ مثل کاری که «زوکو» در «آواتار، آخرین بادافزار» انجام داد، یا «برلین» در «خانه کاغذی». هردو باعث شد اشکم در بیاد. یا «شرلوک هولمز» که یه کارآگاه عدالتخواه و در عین حال نچسب و خودخواه بود، در یکی از قسمت‌ها قصد داشت جون خودش رو فدا کنه و باز باعث شد اشکم در بیاد. اینطور که معلومه من خیلی بی‌عاطفه نیستم، فقط باید موقعیتش پیش بیاد!

شما چی؟ اشکتون دم مشکتونه یا مثل من باید منتظر باشید موقعیتش پیش بیاد؟