یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله می‌زدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر می‌شد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم. 

خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی می‌تاخت و دوستانم را هریک به جایی می‌افکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشت‌ناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۵
علیرضا

از همان اوّل بچّه‌ی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشه‌های کلاس می‌نشست، آن ردیف‌های آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن می‌شکستند. بقیّه بچّه‌ها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دسته‌گل هم به آب ندهد.  

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۰
علیرضا