یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شیخِ اجل می‌فرماید:

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

یک تمرین برای نوشتن

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۱ ب.ظ
طی یک جابه‌جایی در اتاقم، قفسه‌ کتاب‌های کنکوری را گذاشتم نزدیکِ در. ناگهان سرما، دست زمخت‌ش را از لای روزن‌های در دراز کرد، تنم را در قبضه گرفت و فشار داد؛ آنقدر که نزدیک بود استخوانم بشکند.
نگاه کردم به کتاب‌ها. نکند این زبان‌بسته‌ها هم سردشان می‌شود ولی جیک‌شان در نمی‌آید؟ اگر همین‌جا رهاشان کنم، چه بلایی می‌آید به سر مفاهیم‌شان؟
لابد هیچ‌کدام از واکنش‌های شیمی اجرا نمی‌شود و بخاری اتاق هم دیگر نمی‌تواند گاز متان را بسوزاند و من هم یخ می‌زنم؛
لابد، در ابتدا کمی برف روی مشتق‌ها می‌نشیند، سپس یک سوی‌شان سنگینی می‌کند و پس از چند ثانیه فرو می‌افتند در فضای بی‌نهایتِ ایگرگِ منفی و اینگونه، همه از شرّشان خلاص می‌شوند؛
لابد خط‌های موازی منبسط می‌شوند و می‌خورند به شکمِ هم و در نتیجه، ابعاد اتاقم بهم می‌پیوندد و من نیز له می‌شوم؛
لابد مثلث‌ها، مستطیل‌ها، دایره‌ها همگی مچاله می‌شوند و یک سطح هندسی بدریخت ایجاد می‌شود که فقط خدا می‌داند فرمول مساحتش چگونه است!
لابد فاعل‌ها به خاطر سرما غیبت می‌کنند و در جمله حاضر نمی‌شوند و همه چیز در هاله‌ای از ابهام و مجهولیّت فرو می‌رود و آخرش هم کسی نمی‌فهمد که قاتل کیست، گلدان را چه کسی ریخت و شیشه را چه کسی شکست؟
لابد گلستان و بوستان سعدی یخ می‌زند و گل‌هایش چاک‌چاک بر زمین می‌ریزند و زبان فارسی -زبانم لال- جان می‌دهد و این وبلاگ هم به فنا می‌رود؛
لابد یک بهمن به راه می‌افتد از دماوندیه‌ی ملک الشّعرا و آنقدر سر می‌خورد که سر از کتاب دهم در می آورد و لشکریان مغول را در خود می‌بلعد و سلطان محمّد خوارزمشاه را هم نجات می‌دهد؛
لابد...
به نظر شما چه آشوبی به پا می‌شود؟ دوست دارید کمی در این زمینه بنویسید؟ :)

یک حقیقت تهوّع‌آور

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ب.ظ

یا اله العاصین


۱) اگر هنوز نخوانده‌اید، بخوانید لطفاً. میرزا مهدی عزیز، به مناسبت نزدیک‌شدن به ایّام شهادت سردار سلیمانی، فراخوان داده که ما وبلاگ‌نویسان - چه در بلاگ بیان و چه در بلاگفا و امثالهم - گِرد هم بیاییم و درباره‌ی حاجی، کمی قلم بزنیم؛ مثلاً خبر شهادتش را چطور شنیدیم؟ چه واکنشی از خود نشان دادیم؟ و چه حرف گفتنی و نابی داریم در این‌باره؟


۲) تصمیم گرفته‌ام از این به بعد، برای مدیریت زمان بهتر، وبلاگ‎هایتان را از طریق فیدخوان (RSS) دنبال کنم. به خاطر همین شاید تصویرم از جعبه‌ی دنبال‌کنندگان‎تان ناپدید شود. امّا چرا؟

چون در سیستم دنبال‌کردن بیان، نمی‌توانیم وبلاگ‌ها را باب‌میل‌مان دسته‌بندی کنیم. تنها ترتیب نمایش نوشته‌ها نیز بر اساس تاریخ ارسال آنهاست. در حالیکه ممکن است نوشته‌های فاخر و خواندنی در بین دیگر نوشته‌ها کمتر به چشم بیایند. انصافاً هم مطالب برخی وبلاگ‌‌ها را باید فوری خواند، تا سرد نشده و از دهن نیفتاده! 

همچنین در این سیستم فقط میتوانید وبلاگ های بیان را دنبال کنید، درحالیکه وبلاگ‌ها و سایت‌های زیبایی در جهان وب هست که می‌ارزند به وقت‌گذاشتن و مطالعه.

به هرحال اگر توضیحاتم گنگ و ناکافی بود، خوب است نگاهی بیندازید به اینجا و اینجا.

خلاصه اگر قطع دنبال شدید، لطفاً به دل نگیرید!


۳) یکبار بی‌دلیل یا شاید هم به هوای گذشته‌ها، هوس کردم که در بلاگفا، وبلاگی بسازم به همین نام: یاکریـم. می‌دانید چه شد؟

محیط ساده‌اش، بی‌تعارف چشمم را گرفت. انگار سِرُم تقویتی به دست آدم تزریق می‌کرد! صفحه‌ی ارسال نوشته‌اش هم بی‌آلایش بود و هم در گوشی، به اندازه‌ی صفحه‌ی نمایشش کوچک می‌شد (یا به اصطلاح، واکنشگرا بود). در صفحه ی خود وبلاگ هم، نه از جعبه‌ی دنبال‌کردن خبری بود و نه از میزان بازدید یا نمایش. خلاصه، یک گوشه‌ی دنج و بی‌صدا.

البته خواهشمندم چپ‌چپ نگاهم نکنید! چون اصلاً تصمیم مهاجرت به بلاگفا را ندارم که اوّلاً، حالا وبلاگ وبلاگ است دیگر! در این دور و زمانه‌ی اینستاگرامی که زیاد توفیری نمی‌کند در بیان باشم یا در بلاگفا؛ ثانیاً یک تعصّب بی‌دلیل و بسیار شدیدی یافته‌ام نسبت به سرزمین مقدّس بیان که بهم اجازه نمی‌دهد از این کارها بکنم! چیزی در مایه‌های اینکه دلم میخواهد بچّه‌ام در دامان مام میهن به دنیا بیاید، نه در خاک بیگانه!


۴) شما هم موافقید که گریه‌کردن میتواند روحیّات فرد را نشان بدهد؟

بنظر من، از کوچک یا بزرگ بودنِ غم انسان‌ها می‌توان به حقارت یا بزرگواری روحشان هم پی برد. به عبارتی غم‌های عظیم بسیار عزیزترند از غم‌های پست. مثلاً ضجّه‌زدن در اندوه امام حسین (ع)، بسیار پسندیده‌تر است از گریستن در سوگ پدر یا همسر. یا اشک‌ریختن به حال مردم ستم‌دیده کجا و ناراحت‌بودن به خاطر شیشه‌ی شکسته‌ی گوشی‌، کجا؟

به همین قیاس، خنده‌‌ها هم میتوانند متفاوت باشند. خندیدن به خاطر جوک‌های بی‌ادبی کجا و شادی حقیقی روح کجا؟

با این همه، امروز اتّفاقی افتاد که باعث شد بیشتر خودم را بشناسم. کلیپی را در فضای مجازی دیدم؛ از همان‌ها‌ که حاضرند به هر دلقک‌بازی‌ا‌ی تن بدهند تا یک عدد لایکِ صدقه در کاسه‌ی گدایی‌شان حواله شود.

جوراب خاکستری‌اش را تا بالای زانو  و کلاه سیاهش را تا روی ابرو کشیده بود. وقتی هم که حرف می‌زد، انگشتش را به بینی کوچکش فرو می‌کرد! بعد با کسی تماس گرفت و با لحنی اعتراضی حرف هایی زد - که لطفاً نپرسید چه حرفهایی! -  و همزمان، ناسزاهایی رکیک هم بر زبان آورد، مثل نقل و نبات! در کل هم باعث شد که از خنده به لرزه بیفتم!

ولی ای کاش نمی‌خندیدم. انگار با این کار خودم را جلوی خودم رسوا کرده‌ام. انگار پس از سالها،  به یک حقیقت تهوّع‌آور از وجودم پی برده‌ام. آخر مگر کسی از بوی گند فاضلاب هم خوشش می‌آید، جز انسان بدسرشت؟

آن را که خبر شد، خبری باز نیامد...

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ب.ظ

همین دیشب1 بود که آبان جُل و پلاسش را جمع کرد و رفت. حالا که پشت میزم نشسته‌ام و به آسمان صبحگاهی نگاه میکنم، سپیده‌ی آذر ماه را می‌بینم که کم‌کم دمیده می‌شود. کنکور به اندازه‌ی یک ماه جلو می‌آید. مرگ هم همینطور.

البته مرگ همیشه به آدم نزدیک می‌شود اما سرعت نزدیک‌شدنش به آدم‌های مختلف فرق میکند. گرچه، کسی از معادلات حرکت مرگ سر در نمی‌آورد و لحظه‌ی برخورد مرگ با جسم را هیچ فیزیک‌د‌انی نمی‌تواند محاسبه کند. 

من تازگی‌ها فهمیده‌ام که مرگ یک راننده است. راننده‌ی یک اتوبوس. او همه را سوار می‌کند، چه آنها که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته‌اند و چه آنها که دارند در جهت مخالف خیابان می‌دوند. چه آنها که بلیط سوارشدن دارند و چه آنها که بی‌پول هستد. او همه را به زور میکشاند بالا، آخر دست‌و‌پنچه‌ی نیرومندی هم دارد. بعضی‌هایشان را دم در بهشت پیاده می‌کند و بعضی را دم در جهنّم.

مرگ راننده‌ی پایه یک است. همه نوع سواری‌ای را می‌تواند براند؛ هم ماشین سبک و هم ماشین سنگین. برای بعضی‌ها یک تاکسی ساده کفایت می‌کند. همان‌ها که کلّ زندگی‌شان در یک چمدان جا می‌شود. امّا برای بعضی‌ دیگر باید کامیونی بزرگ آماده کرد. مرگ ماشین‌هایی دارد که می‌تواند کاخ فرعون و تمدّن بزرگ مصر را هم در خود جا بدهد.

با این همه مرگ در جادّه‌ی رسیدن به آن دنیا یکّه‌تاز نیست. رقیبی دارد که هرازگاهی برای برای مرگ لایی می‌کشد و بوق‌زنان و گردوخاک‌کنان از کنارش رد می‌شود. رقیبی که حرص مرگ را در می‌آورد. مرگ در برابر او، چون لاک پشت است در برابر خرگوش.

مرگ دست‌ودل‌باز است و همه‌ی مسافران از عام گرفته تا خاص - یا به قول آن‌ورِآبی‌ها: وی‌آی‌پی - را سوار می‌کند اما رقیبش اصلاً اینطوری نیست. او برخلاف مرگ بسیار وسواس به خرج می‌دهد در گزینش مسافرانش. چون بازده ماشین این راننده خیلی بالاست و سرعتش باورنکردنی. به طور مثال، راهی که مسافرانِ وی‌آی‌پیِ مرگ از جمله عرفا آن را در صد سال طی می‌کنند، برای مسافران این راننده‌ی عجیب، شبی بیشتر طول نمی‌کشد.

به گمانم فهمیده‌اید که این راننده کیست. آری! درست حدس زده‌اید. همان کسی که اگر مرگ پایه یک دارد و تمام راه‌های رسیدن به بهشت و جهنّم را می‌داند، او از بس درجه‌یک است که فقط راه بهشت را بلد است. آن هم راه خانه‌های بالاشهر بهشت را‌. همانجا که ازمابهتران مینشینند و در آن، کوچه‌کوچه، پیامبر و عارف و شهید و صدّیق سکنی گزیده‌اند.

او تنها راننده‌ای است که مسافرانش را از برف‌وبوران راه و درّه‌های مرگ‌بار آن به سلامت عبور می‌دهد. او حتّی مسافران بی‌مقصد را هم به مقصد می‌رساند.

آری! او کسی نیست جز شهادت. شهادت بهترین راننده‌ای است که می‌تواند ما را راحت و بی‌دردسر به خدا برساند. امّا... نه! او بهترین نیست. تازه یادم آمد. در گاراژ الهی یک راننده‌ی دیگر هم هست که با دوتای قبلی فرق دارد. چون که او اصلاً راننده نیست، خلبانی است در فرودگاهی بی‌نام‌ونشان به وسعت عالم. او در تمام دنیا فرودگاه ساخته‌است امّا مکانش در هیچ نقشه‌ای ثبت نشده و باند پروازش، از دید تمام رادارها و ناظران هوایی پنهان مانده است. مقصد پرواز او جلسه‌ای خصوصی در آسمان هفتم است؛ جلسه‌ای به میزبانی شخصِ شخیصِ خدا. جاده‌ی پرواز او سر از کهکشان‌ها در می آورد.

گرچه در هیچ دفتر هواپیمایی نمی‌توانید بلیط پرواز او را تهیّه کنید، امّا اگر جایی، پای‌تان به پلاکی فلزی خورد و دیدید که رویش نوشته: شهید گمنام، شاد باشید که به آن فرودگاهِ مخفی راه یافته‌اید.


1. این یادداشت مربوط به چند روز پیش است.