یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

معلّم زبان

پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

رفته بودم داروخانه. منتظر بودم تا نفر جلویی که مرد هیکلی و کوتاه‌قدی بود، کارش تمام شود. ناگهان مردی داخل شد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، گوشه‌ای ایستاد. باورکردنی نبود. آقای کمالی، معلّم زبان کلاس هفتمم بود. با اینکه هنوز جوان بود، تعدادی از موهایش سفید شده بودند. دودل بودم که به او سلام کنم یا نه؟ عاقبت دل را زدم به دریا و گفتم: «سلام آقای کمالی، حالتون چطوره؟» برگشت و مرا نگاه کرد. با لحنی خجالت‌زده و آرام گفت: «سلام ممنونم، شما خوبید؟» گفتم: «من جلالی‌ام، چند سال پیش دانش‌آموزتون بودم. شناختید؟» مکثی کرد و با لبخند گفت: «حالت چطوره؟» نمی‌دانم مرا یادش بود یا نه. گفتم:‌ «بازنشست شده‌اید؟» گفت: «نه هنوز مونده». ناگهان مرد جلویی رویش را برگرداند و به آقای کمالی گفت: «منو یادت هست؟ همکلاسی کلاس اوّلت بودم پسر». آقای کمالی درحالیکه هنوز خجالت می‌کشید،‌ رو به مرد هیکلی کرد و گفت: «شما؟» مرد گفت: «اسمم رحیمیه. یه بار با هم دعوا کردیم، بعدش با هم دوست شدیم. یادته؟» آقای کمالی گفت: «راستش نه». مرد هیکلی گفت: «عجب، مگه حافظه‌ت رو از دست دادی!» آقای کمالی گفت: «ببخشید». مرد گفت: «خدا ببخشه، حالا چیکار میکنی؟» از اینجا به بعد آقای کمالی و دوست قدیمی‌اش داشتند با هم صحبت می‌کردند و من داروهایم را گرفته بودم و از داروخانه بیرون آمدم. دوست داشتم بیشتر با آقای کمالی حرف بزنم امّا هم او خجالت می‌کشید، هم من. ای کاش اینقدر خجالتی نبودم.

دیدارمون به قیامت رفیق...

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

من از خیلیا عکس می‌گیرم و نشونشون نمیدم...

گذاشتم واسه روز مبادا...

از لحظه آب‌خوردن، نمازخوندن، خوابیدن تو اتوبوس، سر کلاس موقع ارائه یا هر کار دیگه...

یه روز که وقتش برسه، وقتی چشمم بهشون بیفته تو خیابون، مدرسه، کافه، مسجد، کتابخونه یا هرجای دیگه، اون عکس قدیمی رو پیدا میکنم و بهش میگم مَشتی...

چه زود گذشت...

خنده‌ها، گریه‌ها، دویدنا...

نمیدونم واکنش طرف چیه...

شاید لبخند بزنه...

شاید بگه خب؟ بره پی کارش...

میدونم اگه محمّد بود و بعد بیست سال همدیگه رو می‌دیدیم، بغلم می‌کرد...

بس که مهربون بود...

یه عکسی ازش نگه داشته بودم تا روز مبادا...

پریده بود وسط آب، بازوها رو گرفته بود بالا و لبخند میزد...

یه دستش ماهیتابه‌ای بود که باهاش ما رو خیس می‌کرد...

نمی‌دونستم روز مبادای من واسه روزگار دو قرون هم نمی‌ارزه...

آخ محمّد...


یک: ممنون میشم برای شادی روح دوستم صلواتی عنایت کنید. 

دو: میدونم طرز نوشتارم تو این نوشته، شبیه یکی از عزیزان وبلاگ‌نویس شده. از ایشون عذر می‌خوام ولی حس کردم لازمه اینطور بنویسم، تا خودمو خالی کنم.