تازه می فهمم...
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند... . اما بعد، به خودم میآیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، به خودم می آیم و بیدار می شوم. هروقت نگاهم به لبخند زیبای تو می افتد که بر روی بنر شهادتت نقش بسته و دارد بر دستان میلیون ها عاشق طواف داده می شود؛ از خواب بیدار می شوم. تازه می فهمم که دیگر آن لبخند زیبای تو بر جهان نمی تابد و قرار است روز ها خالی از خورشید باشند. ناگهان ته دلم از ترس خالی می شود و چهره ی زشت یک داعشی خون خوار برایم ترسیم. آه سردار... .
- ۹۸/۱۰/۱۶